#خاطره_تولد
#ازلسان_مادر_معزز
#شهیددفاع_مقدس
#حسنعلی_احمدی
یبار زمانیکه هفت ماهه سر فرزند شهیدم بار دار بودم ی کیسه بار گندم را کمی جا به جا کردم و همان باعث شد تا من دل درد شدیدی برم عارض شود و وقتی دکتر آمد گفت : فرزندت مرده است. من هم در حین ناباوری حرف دکتر را رد می کردم . ولی دکتر اصرار داشت که به من بفهماند که بچه مرده است . که همان لحظه به لطف خدا بچه شروع کرد به تکان خوردن و به ما بفهماند هنوز زنده است و پس از به دنیا آمدنش چهره ای نورانی و جُثه ای بزرگ داشت و هر روز که می گذشت به سرعت قد می کشید و با دیگر فرزندانم خیلی فرق می کرد و استثناء بود که من شک کردم به اینکه چرا این بچه عجیب رشد می کند وقتی به یکی دو نفر گفتم ؛ آنها در جوابم
می گفتند خدا یک بچه فوق العاده ای بهتون عطا کرده باورت نمی شود؛ این خودش تک هست هم بین بچه هایت؛ هم بین هم سن و سالهایش؛ وقبل از یک سالگی خیلی زیبا حرف می زد و زود راه افتاد و جثه اش از یک بچه یکساله بیشتر بود و وقتی من میخواستم بروم بیرون خانه به کارهایم برسم با زبان شیرین کودکی اش می گفت: مامان من و ببر با خودت تا کمکت کنم و من برایت وسایلت را می آورم. که من می خندیدم و قربون صدقه اش می رفتم و می گفتم نه تو بمان تا من به کارهایم برسم. ولی همراهم میامد و بچه بی آزاری بود و سعی می کرد در کارها کمک حالم باشد و اصلا تمام کار و کردار و رفتارش بخصوص بود و من هم همیشه خداراشکر می کردم که یک چنین فرزندی به من عطا نموده است.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398