#خبر_شهادت
#ازلسان_مادر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#سیدمحمدرضا_غدیری
لحظه شهادت محمدرضا من در مسجد سر کلاس نهضت نشسته بودم. داشتم دیکته مینوشتم که ناگهان دردی در پهلویم احساس کردم. همه چیز ناگهانی بود. انگار که الهام شده باشد یکی از بچههایم در جبهه به شهادت رسیده است. آن روزها محمدرضا و برادر بزرگش محمدحسن در جبهه بودند. معلم وقتی نگاهم کرد علت تغییر حالم را سؤال کرد. گفتم نمیدانم چرا حالم دگرگون شده است. بعد به سمت پنجره مسجد نگاه کردم. فهمیدم اتفاقی در راه است. احساس کردم قبل از اینکه کسی خبر شهادتش را به من بدهد خود محمدرضا، من را از موضوع با خبر کرده است. همان شب محمدرضا به خوابم آمد و گفت که من به تکلیف و وظیفه خودم عمل کردم. نکند به خاطر من مانع رفتن برادرانم به جبهه شوی. چراکه هر کس برای خودش وظیفهای دارد و این طور بود که دوباره شهادتش به من الهام شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398