حفظ آثار شهدای دستجرد
در اولین مرحله عملیات رمضان خبر شهادت شهید ابوالقاسم احمدی را آوردند. ایشان اهل دستجرد بود اما همراه خانواده اش در روستای برکان زندگی می کردند. من همراه مادر و پدر شوهرم به گلزار شهدای روستا برای مراسم دعا رفته بودیم. وقتی برگشتیم پدر شوهرم گفت: به من خبر دادند محمد دوباره مجروح شده است و در بیمارستانی در یزد بستری است. من پرسیدم: چه کسی خبر داد؟ گفت: مهدی میرزا حسن گفت؛ و من صبح می خواهم برای عیادت محمد به شهر بروم.‌ صبح که شد رفتم اتاق پدرشوهرم و گفتم: من هم می خواهم همراه شما بیایم. ایشان گفت: من حرفی ندارم بیایی اما تو این هوای گرم تابستان اگر بیایی علی هنوز نوزاد است و گرما زده می شود و کار دستمان می دهد. ولی من اصرار داشتم که بروم و می گفتم: دفعه ی قبل که محمد مجروح شده بود تو بیمارستان چشم به راه مانده بود که به ملاقاتش برویم. و این دفعه نمی خواهم شرمنده اش بشوم. مادر شوهرم با شنیدن حرف های من به پدر شوهرم گفت: پس اگر این طور است من هم می آیم. ما رفتیم پای ماشین که به اصفهان برویم. مینی بوس آن روز مسافر برای روستای برکان داشت که همشهری ها می خواستند برای مراسم شهید ابوالقاسم احمدی بروند.‌ ماشین حرکت کرد و رفت روستای برکان آنجا راننده اعلام کرد ما چند دقیقه ای اینجا توقف می کنیم و به مراسم شهید می رویم و بعد از عرض تبریک و تسلیت به خانواده شهید هر کس خواست به اصفهان برود سریع بیاید تا  برویم. همگی پیاده شدیم تا در مراسم شرکت کنیم. مراسم شهید ابوالقاسم احمدی را در یک خانه ی بزرگ برگزار کردند. بعد از چند دقیقه ای که گذشت دیدم یک نفر صدا می زد بچه های میرزا حسین جلوی درب منزل با شما کار دارند. من و مادر شوهرم و علی پسرم که آن زمان ۹ ماهه بود با صاحب عزا خداحافظی کردیم و پای ماشین رفتیم. کنار ماشین پدر شوهرم همراه آقا شیخ مصطفی که ایشان هم برای مراسم شهید آمده بود ایستاده بودند و پدر شوهرم گفت: آقا علی حاج رضا می گوید تو هلال احمر دیده است اسم محمد تو لیست مجروحین بیمارستانهای یزد است. من می خواهیم به یزد بروم.  آقا شیخ مصطفی هم تا من را دید گفت: با این بچه تو این گرما کجا می خواهید بروید؟ گفتم: نه من هر طور شده باید بروم. آقا شیخ مصطفی گفت: پس امشب به منزل ما تشریف بیاورید استراحت کنید. فردا اول وقت بروید. شب را منزل آقا شیخ مهمان شدیم و صبح مارا تا ترمینال همراهی کرد. من با اتفاق والدین همسرم رفتیم یزد و آنجا سه روز تمام بیمارستانها را سر زدیم اما از محمد خبری نبود فقط به ما گفتند: یک محمد حیدری بود که برای یک روستای دیگر بود و حالش که بهتر شد مرخص شد و رفت. چه شبهای سختی را از گرما  در یزد صبح کردیم‌. روزها به دنبال پیدا کردن محمد بودیم و شبها می رفتیم یکجا به اسم غریبخانه تا استراحت کنیم. اما آنجاهم یک آدمهای عجیب و غریب با لهجه های مختلف رفت و آمد می کردند که آدم از آنها می ترسید. وقتی برگشتیم اصفهان به گاراژ(حسن قاسم) رفتیم. حسین میرزا و رضا حاج عبدالحسین پسر دائیم آنجا بودند. به ما گفتند: احتیاجی نیست شما به دنبال محمد بگردید اگر خبری باشد ما خودمان به شما اطلاع می دهیم.‌ به شایعات مردم گوش ندهید که مجبور بشوید با یک بچه نوزاد تو این هوای گرم به این طرف و آن طرف بروید. محمد شهید شده بود ولی ما بی خبر بودیم و پس از پانزده سال انتظار سخت پیکرش پیدا شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398