💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 چند ماه بعد: تسبیح و بالاخره بعد از چند دور ذکر گفتن کنار میزارم ،سجادمو تا میکنم به دیوار تکیه میدم... -بیا ارمیتا که خیلی گشنمه دو پرس غذا گرفتم آوردم باهم‌بخوریم +زحمتت شد ،یه چیزی درست می کردم دیگه -بابا کدبانووو ،بعد چند وقت هنوز تعارف داری با من؟!! +نه،میگم عارفه -جونم +اوممم...خبری نشد؟ عارفه قاشق غذا رو از جلوی دهنش برگردوند توی بشقاب و گفت: -هوف ..نه ارمیتا چند بار بگم انقدر فکر و خیال نکن همین‌روزا میاد دیگه مگه چند وقت بدون تو این داداش خل من میتونه دووم‌بیاره؟ از دلداری دادن عارفه ته دلم گرم‌میشه ولی بازم با ناراحتی گفتم: +همین طور که این بیست روز دووم آورده -ارمیتا پاشو بیا بابا نمیگی من یه ماه دیگه عروسیمه باید چاق بشم چله بشم اون وقت منو گشنه نگه داشتی +باشه عروس خانوم اومدم -آهان حالا شد بخند بابا +چشم عروس خانوووم *** -جون عارفه بمونم امشب پیشت؟ +وایییی عارفه مگه باره اوله که خونه تنهام؟بعدشم زهرا خانوم طبقه بالا هست دیگه -باشه پس مواظب خودت باش به خونه ماهم یه سر بزن +چشم -خداحافظ +خداحافظ در و بستم و پتو و بالشتمو از رو زمین برداشتم ورفتم روی تخت دراز کشیدم. طبق معمول خوابم نمی برد و باید با خاطرات گذشته تا نصفه شب سر می کردم... *[بالاخره رسیدم مشهد دسته چمدونم و گرفتم و از قطار پیاده شدم و رفتم سمت تاکسی های زرد رنگی که منتظر مسافر بودن چشمام پر از اشک بود و با بدبختی جلومو می دیدم.. فقط دلم می خواست هرچه زودتر برم حرم دیگه بغض داشت خفم می کرد.. -خانوم بفرمایین هر هتلی بخواین میریم +می خوام برم حرم چمدونمو گرفت و گفت : -بفرمایین سوار بشین سوار تاکسی شدم ،حتی یه لحظه هم صحنه هایی که چند سال پیش با فاطمه مشهد بودم از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت.. نگاهی به گوشیم که زنگ می خورد انداختم سمیرا بود،رد تماس زدم دوباره زنگ زد +بله؟ با صدایی گرفته تر از من گفت: -برا مراسمش نمیای؟ +نمی تونم بیام...طاقت‌‌...ندارم...من هنوز باورم‌نشده سمیرا -هیچکس باورش نشده،مشهدی؟ +آره -خیلی دعا کن آرمیتا خیلی ...دعا کن دل هممون آروم بگیره +اااع..ضای ب.. -آره، اهدا کردن..من باید برم دیگه +خداحافظ -خداحافظ .... : ✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد🚫 📱 @afsaranjangnarm_313 ❤️