میگفت : من میدانم میشم عکس و فیلم از من زیاد بگیر، بچه ها بزرگ شدند را ببینند. روزهای آخر زنده صدایش میکردم. 🍃⚘🍃 موقع رفتن گفتم: جان نامه ننوشتی، گفت: را اول وقت بخوان چیز به خود میشود. فقط من را که نتوانستم ات را بدهم. 🍃⚘🍃 سه روز قبل از عجیب دلشوره داشتم و مضطرب بودم. وقتی تماس گرفت پرسیدم کی برمی‌گردی؟ خندید و گفت زود برمی‌گردیم به زودی. 🍃⚘🍃 روز آذر ماه بود. همان روز حال عجیبی داشتم. در خانه راه می‌رفتم و گریه می‌کردم. آن روز خواهر پیش من بود. برادرم گفته بود عکس را بفرستید نیاز داریم. 🍃⚘🍃 یکباره خواهر شوهرم جیغ کشید و گفت ، رفت! شد. باور نمی‌کردم. دست بر سر، حسین (ع)⚘و زینب(س)⚘ را صدا می‌کردم. 🍃⚘🍃