آن ها باید خودشان با تمایل خویش به این جلسات بیایند. هر شب به گلزار می رفت و در آن جا با و نیاز می کرد. 🍃🌷🍃 وقتی در پذیرفته شد، از او خواستیم دیگر به منطقه نرود، اما مثل همیشه اصرار کرد و در نهایت گفت: «می خواهم بروم تسویه کنم.» 🍃🌷🍃 این تسویه، برگ ورود به بهشت بود، و بخشش که ما از آن بی خبر بودیم. هر وقت یکی از دوستانش [فرماندهان و گروه تفحص] به می رسید، از می خواست تا او هم به جمع آنان بپیوندد.😭 🍃🌷🍃 به روایت از همکار در تفحص: مثل همیشه بی سری را در دست داشت. می گفت: «خوشا به سعادتش. چقدر باید بنده اش را داشته باشد تا بخواهد او را سر به بپذیرد.😭 🍃🌷🍃 ایا روزی میشه که چنین سعادتی نصیب من هم بشود؟!» آن روز پنج شنبه بود. هر کدام در گوشه ای در افکار خود غرق بودیم. برای این که حال بچه ها عوض شود، گفتم:«از هر مقری در منطقه های غرب و جنوب، خبر یا شدن یکی از اعضای به گوش می رسد. 🍃🌷🍃