همش به خودم می گفتم این چه کاری بود . مثل بچه ها قهر می کنی که چی بشه ؟ولی بازم یک چیزی توی ذهنم می گفت تنها راه نرفتنم همینه . هفتاد و دو ساعتی بود که از اتاق فقط برای وضو میرفتم بیرون و با کسی حرف نمی زدم . طرح هام رو پهن کرده بودم وسط اتاق تا سرم گرم باشه . دیگه آخراش بود و باید با مریم طرح هامون رو یکی می کردیم و طرح نهایی رو به استاد نشون می دادیم .گوشی رو برداشتم تا به مریم زنگ بزنم که یکی در اتاق رو زد . ترجیح دادم توی اتاق بشینم و چیزی نگم تا اینکه برم بیرون و به مامان و بابا بی حرمتی بشه . دوباره در زد : مرصادم . رفتم تا در رو باز کنم . دوباره در زد : خودتو لوس نکن دیگه در رو باز کن کارت دارم . کلید رو چرخوندم و در رو باز کردم . مرصاد با یک سینی غذا اومد داخل و سینی رو گذاشت روی میز . تکیه داد به میز و گفت : حرفی ، سخنی نداری ؟ - حرفم نمیاد . - شدم مثل این زندان بان ها ! راستی می خوام با ، بابا صحبت کنم رضایت بده بمونی . نیشخند زدم و سرم رو برگردوندم طرف پنجره : من که چشمم آب نمی خوره راضی بشه ولی تو صحبت بکن باهاش . مرصاد داشت میرفت بیرون ولی یک دفعه ایستاد : عزیزجون ! اگه عزیز به بابا بگه بی برو برگرد قبول می کنه . - مطمئنی ؟ - آره . معلومه قبول می کنه . فقط تو الان بهش زنگ بزن و ازش بخواه بابا رو راضی کنه . اصلا بهش بگو به بابا بگه ما یه مدت میریم خونه عزیزجون . عزیز جونم چند وقتی از تنهایی در میاد . ابروهام رو بالا انداختم و گفتم : من میگم ولی فکر نکنم بابا قبول کنه . - تو زنگ بزن درست میشه . مرصاد چشمک زد و گفت : حله . رفت بیرون . گوشی رو برداشتم و به خونه عزیزجون زنگ زدم : سلام عزیزجون خوبین ؟ من رمیصام .- الو .....الو .... صداتون نمیاد بلندتر صحبت کن مادر. صدام رو بردم بالا : عزیز جون من رمیصام دختر حاج صادق . عزیز جون از جملم فقط صادق رو شنید اون هم به اشتباه صابر ! - از صابرم خبری شده ؟ صابر رضائیان ؟بغض کردم : نه عزیز صابر نه . من دختر صادقم ، صادقققق ! بالاخره به هر زحمتی بود صحبتم رو با عزیز تموم کردم و گوشی رو گذاشتم روی میز . مرصاد اسم عمو رو شنیده بود و اومد دم در اتاق : از عمو خبری شده ؟ پیدا شده عمو ؟ قطره اشکی که روی گونم جاخوش کرده بود رو پاک کردم و گفتم : منظورت پلاک یا چند پاره از استخون هاشه ؟ نه . عزیز جون اشتباهی شنید . میای بریم خونش ؟ ... ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃