باز دارد ای دل! و باران دارد ای دل! رسد دستم به دامان وصالش؟ فغان از داغ هجران دارد ای دل! ببارد و باران گر چه غم دارم ز سرمای !؟ مرا مهر روی خود کن فراوان دوستت دارم کماکان است و و سردی دی مرا سوز است چون نی شدم بزمت، ساقی عشق! بنوشان ساقیا! ما را از آن می شبی سرد و پر از و نشسته بر دل اندوه به پایان کی رسد این شام هجران؟ خدایا! کی می آید باز ؟ شد غم و اندوه و زاری هوای آمدن، ! نداری؟ نشسته غم روی سر من ، بهاری کن بهاری من و سرمای و این بسوزم تا به کی از داغ هجران!؟ انتظارش را کشیدم ز ره کی می رسد آن تازه ۱۴۰۱/۱۰/۰۱