🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله نگران نگاهش کرد. _ یعنی چی این حرف! _ هیچی، دیگه می‌خوام بیشتر حواسم به خانواده‌م باشه. _ رضا این حرف اصلاً خوب نیست. اولاً مهشید هم خانواده‌ی توعه؛ دوماً باید اولویتت باشه؛ سوماً، اگر این حرف رو بشنوه ازت دلسرد می‌شه. _ پرو شده، باید روش کم بشه. خاله نمایشی توی صورت خودش زد. _ نه به اون شوریِ شوری، نه به این بی‌نمکی! یه روز عاشق و شیدا، یه روز دلسرد؟ نشست و به دیوار تکیه داد. _ کاش یکم از این شعور شما رو زن‌عمو داشت. خاله مضطرب به دَر نگاه کرد. _ رضا این چه حرفیه!؟ _ کاش بودی می‌دیدی چه‌ جوری تو جمع باهام حرف زد. خاله کنارش نشست. _ آدم‌ اگر مشکل داره، می‌شینه صحبت می‌کنه، حلش می‌کنه. با کم‌محلی و قهر مشکل اضافه می‌شه، کم‌ نمی‌شه.‌ بعدهم‌ یاد بگیر همه رو همون جوری که هستن بپذیری. _ آخه زن‌‌عمو رو می‌شه پذیرفت؟ _ می‌شه. فقط با رفتار درست، حد و مرز رو برای اطرافیات توی زندگیت مشخص کن. حتی من مادرت. رضا خیره به خاله نگاه کرد. _ یه دفعه نزن زیر همه چی! مهشید زن توعه. الان‌ دارید اولین خشت‌های زندگی‌تون رو می‌چینید. خرابش نکن.‌ نذار کینه و نفرت از اول بینتون باشه. _ آخه زن‌عمو نمی‌ذاره! _ اگر نتونستی جلوش رو بگیری، از من کمک بگیر؛ از عموت کمک بگیر. _ علی می‌گه نرو پیش عمو سر کار. خاله به علی که گوشه‌ی اتاق روی بالشتی خوابیده بود، نگاه کرد. توی همون حالت با صدای گرفته‌ای گفت: _ من می‌گم نرو زیر بلیط عمو. هر چی باشه پدرزنتِ. حد و مرز مشخص کن.‌ زنت بی‌خود می‌کنه بیشتر از توانت ازت می‌خواد. امروز یه روسری و کیف اضافه‌تر می‌خواد؛ پس‌فردا خواسته‌هاش بیشتر می‌شه. نمی‌گم براش خرج نکن. ولی بهش بفهمون که چقدر داری؛ همون قدر بخواد نه بیشتر. _ خب راست می‌گه مادر! _ مامان به خدا زن‌عمو یادش می‌ده. تا با هم‌ می‌ریم بیرون، هی زنگ می‌زنه می‌گه بگو برات لباس بخره؛ از اول عادتش بده برات خرج کنه. قطع که می‌کنه، مهشید شروع می‌کنه. خاله متأسف گفت: _ ای بابا! متأسفانه تا عروسی نکنید همینه.‌ _ حرف جدیدش اینه؛ می‌گه من نمیام مستأجری. به آقاجون بگو یه خونه برامون بخره. اَخم خاله تو هم رفت. _ نگیا! _ نه نمی‌گم، ولی عصبیم می‌کنه. خاله نفس سنگینش رو بیرون داد. _ فعلاً بخواب استراحت کن تا فکر کنم ببینم چی‌کار می‌شه کرد.‌ نگاهش رو تو اتاق چرخوند.‌ _ میلاد بالشتت رو بیار پیش من بخواب. میلاد از خدا خواسته، از روی زهره پرید و کنار مادرش خوابید.‌ رضا گفت: _ زهره یه لیوان آب برای من میاری؟ _ مگه خودت فلجی؟ _ بیشعور فلجی یعنی چی! پام درد می‌کنه؛ ازت یه خواهش کردم. _ من از سر تا پام درد می‌کنه. تو پاشو برای من آب بیار. صدای داد زهره بالا رفت و نشست. _ آی... مگه مرض داری؟ خاله گفت: _ چتونه؟ یه دقیقه چشم‌هام رفت رو هم! _ مامان خانم به شاه‌پسرتون بگو! با لگد زد تو پهلوی من. _ بسه دیگه بخوابید.‌ زهره یکم بالشتت رو ببر پایین‌تر. _ همین! من اگر الان این رو زده بودم که اینجا جنگ راه می‌نداخت! _ می‌میری یه لیوان‌ آب بیاری؟ _ آخه به من چه؟ عرضه داری برو زنت رو راضی کن‌ برات چایی بریزه، بدبخت! رضا هم‌ نشست و تهدیدوار گفت: _ میام‌ یه دونه می‌زنم تو دهنت، هم نونت بشه، هم آبت ها! خاله‌ گفت: _ چایی چیه این می‌گه؟ زهره پوزخند زد. _ حق تو همون مهشیده. تو جمع رضا بهش گفت چایی بده، اونم‌ محلش نداد. ضایع‌اش کرد، دلم خنک شد. رضا خیز برداشت زهره رو بزنه؛ خاله نتونست جلوش رو بگیره. زهره خودش رو عقب کشید. علی که تا الان ساکت بود و نگاه می‌کرد، کمی صداش رو بالا‌ برد. _ بس کنید دیگه! هر چی هیچی نمی‌گم‌. حیا کنید. رضا بشین‌. زهره تو هم دهنت رو ببند.‌ هر دو نشستن. رضا از عصبانیت قفسه‌ی سینه‌ش بالا و پایین می‌شد و با چشم برای زهره خط‌ونشون می‌کشید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀