🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بی‌صدا کنار خاله نشستم.‌ بعد از اومدن‌ مهشید و رضا شروع به خوردن کردیم. معلومِ رضا حرف علی رو گوش داده و حرفی نزده. علی با اینکه غذاش تموم‌ شده از سر سفره بلند نشده. همه این جور مواقع می‌دونیم که منتظر همه غذاشون رو بخورن که حرفش رو بزنه. نگاهی به بشقاب‌های خالی انداخت. _ مامان من ازت معذرت می‌خوام اگر قبل از ناهار باهات یکم تند شدم. _ نه پسرم‌ تند نشدی؛ حق داشتی. لبش رو به دندون گرفت و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: _ بار آخره که توی این خونه به هم بی‌حرمتی می‌کنید. دفعه‌ی دیگه ببینم یا بشنوم و یا مامان بهم بگه، به روش خودم عمل می‌کنم.‌ انقدر توهین و بی‌احترامی به هم براتون عادی شده که تو جمع این کار رو می‌کنید. سرش رو بالا آورد و نگاهش بین رضا و زهره جابه‌جا شد. _ با شما دوتام.‌ هر دو سربزیر شدن. علی نگاهش رو به میلاد داد. _ با تواَم که تو حیاط صحبت کردم، قول دادی. سرش رو تکون داد. نگاهش سمت من اومد. احساس می‌کنم رو من از همه تیز‌تره.‌ قبل از اینکه حرف بزنه گفتم: _ من که رو پله‌ها بهت قول دادم. _ چی گفتی به اقدس‌خانم؟ صدای نفس بلند خاله درمونده‌ام کرد اما باید جواب بدم. _ اقدس‌خانم یه چیزیش می‌شه. این‌ همه کلانتری و پاسگاه تو شهر هست، برای مشکل برادرش باید پاشه بیاد خونه‌ی ما؟ کلافه نگاهم کرد. _ ظرف‌ها رو که شستی بیا اتاق من. ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. مهشید رو به خاله گفت: _ زن‌عمو من ظرف‌ها رو می‌شورم. خاله لبخند مهربونی بهش زد. _ دستت درد نکنه عزیزم؛ دخترا هستن.‌ شما برید بالا استراحت کنید. قشنگ‌ معلوم بود تعارف الکی کرده چون حرف از دهن‌ خاله در نیومده بود هر دو بیرون رفتن. زهره با نگاه دنبال‌شون کرد. _ آره کوه کندید، برید استراحت کنید. _ همین الان علی بهت نگفت بی‌احترامی نکن!؟ _ مامان می‌ذاشتی می‌شست.‌ لااقل کف دستش رنگ آب رو می‌دید.‌ _ نمی‌شوری نشور، خودم‌ می‌شورم. فقط خواهش می‌کنم بس کن.‌ _ با رویا دوتایی می‌شوریم‌ ولی این‌ دختره رو انقدر لوس نکن. هتل که نیست شام و ناهار بخوره بره! پشت چشمی براش نازک‌ کرد و با میلاد بیرون رفتن. _ رویا شقایق چی گفت؟ _ اصلاً نمی‌خوام باهات حرف بزنم. وقت‌هایی که بهم نیاز داره، لحنش خیلی مهربونه. _ چرا؟ چیزی نشد که! تو چشم‌هاش ذل زدم. _ چیزی نشده زهره!؟ این همه دعوام کرد. _ اصلاً در رابطه با من دعوات نکرد که. با اقدس‌خانم بد حرف زدی این جوری گفت. _ نخیر. تو پله‌ها کلی حرف بارم کرد. الانم گفت برم‌ اتاقش. _ داری شلوغش می‌کنی رویا. هیچی نشد ولی بازم ببخشید. نمی‌خواستم این‌جوری بشه. توروخدا بگو شقایق چی گفت؟ نگاهم رو ازش گرفتم و نفس سنگینی کشیدم. _ گفت با دختر عموی هدیه که نشون‌کرده‌ی برادرش هست دوستِ. می‌تونه عکس‌ها رو از خونه‌شون برامون بیاره. دخترعموعه انگار عاشقِ پسرس. فایل عکس‌هاتونم از گوشیش پاک کرده. فقط گفت اون لحظه خودتون هم باید باشید. هیجان زده دو زانو سمتم اومد. _ کی می‌ریم؟ _ دیگه تو گفتی رضا اومد، منم قطع کردم. صورتم رو محکم بوسید. _ برات جبران‌ می‌کنم‌ رویا. الانم خودم تنها ظرف‌ها رو می‌شورم، تو استراحت کن. _ خودت رو نجات دادی، من رو درگیر کردی. من الان می‌ترسم برم اتاق علی. _ نرو اگر نری هیچی نمی‌گه. شاید به زهره هیچی نگه اما به قول خودش از من انتظار داره. یاد آزمونی افتادم که خانم‌افشار گفت. باید قبل از اینکه اوضاع از این خراب‌تر بشه، بهش بگم تا رضایت‌نامه رو امضا کنه. کارمم سخته‌ چون‌ سر اقدس‌خانم باهام قهره. چندتا چایی ریختم و از آشپزخونه بیرون رفتم. کنار میلاد نشسته بود. سینی رو جلوش گذاشتم و نشستم. _ خاله. _ جانم. انگار یادش رفته و دیگه از من ناراحت نیست. _ می‌شه یه چی بگم؟ خاله صورت میلاد رو بوسید. _ برو به داداشت بگو بیاد پایین چایی بخوره. _ رویا براش می‌بره بالا. _ پاشو یه حرفی بهت می‌زنم بگو چشم. میلاد تکیه‌ش رو از خاله برداشت و به اعتراض گفت: _ مامان اون الان من رو دعوا کرد... _ اون یعنی چی!؟ پاشو برو صداش کن. میلاد غرغرکنون پله‌ها رو بالا رفت. _ الان میاد پایین دیگه نمی‌خواد بری اتاقش. _ نه خاله این رو نمی‌خوام بگم که! _ پس چی شده؟ _ امروز خانم‌افشار معاون مدرسه‌مون، گفت من انتخاب شدم برای شرکت تو مسابقات استانی فیزیک. لبخند روی صورت خاله نشست. _ این که خیلی خوبه. _ آزمونش تو اردیبهشت برگزار می‌شه. فقط یه مشکلی داره که یک‌ هفته باید تو اردو بمونیم تا روز امتحان.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀