🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره جای دست مادرش رو ماساژ داد و ازش فاصله گرفت. خاله رو به من گفت: _ چی می‌خوای عزیزم؟ ناراحت از رفتار زهره لب زدم: _ علی گفت بیام کمک. _ برو عزیزم کمک نمی‌خوام، خودم میارم. چند قدم جلو رفتم. _ دیگه گفته بیام، یه کاری هم به من بدید. نگاه پر از تأسفی به زهره انداخت. _ کاش یکم از فهم و شعور این رو تو داشتی. دستمالی که دستش بود رو سمتم گرفت. _ خیارها رو خشک کن، بچین تو ظرف. _ چشم. دستمال رو از خاله گرفتم و شروع به خشک کردن خیارهای یک‌دستی که علی به خاطر آبروداری جلوی عمو خریده بود، کردم. خاله زیر لب غرغر کرد: _ آبرو برام نذاشتن. اون از بچه نفهمم که سر یه لپ لپ اونجوری گفت، اینم از دختر بیشعورم که... حرفش رو قطع کردم: _ خاله چیزی نشده که! چونش لرزید و با بغض گفت: _ شماها خیلی مونده تا بفهمید آبرو چیه. دستم رو روی دست خیسش گذاشتم. _ چرا گریه می کنید!؟ شنیدن این جمله برای زهره واقعاً ناراحت کننده بود. هم از ترس و هم از ناراحتی اشک مادرش، لب باز کرد: _ مامان من غلط کردم، ببخشید. خاله شیر آب رو بست و رو به زهره، با لحنی که اِنگار از موضعش کوتاه نیومده گفت: _ پیش‌دستی و چاقو رو بردار ببر جلوی عموت. مطمئناً زهره با این قیافه و چشمای اشکی بره بیرون، همه متوجه میشن. _ بیا تو میوه‌ها رو خشک کن، من پیش‌دستی می‌برم. زهره از خدا خواسته جلو اومد و پارچه نمدار رو ازم گرفت. خاله متأسف نگاهش کرد. کنار گوشش گفتم: _ چهل تومنت رو پس میدم؛ یکم صبر کن. اشک روی گونش رو پاک کرد. _ یه کاری کن مامان به علی نگه. پول نمی‌خوام. نگاهی به خاله که داشت نمک غذا رو می‌زد، کردم. _ باشه دیگه گریه نکن! بدتر تابلو میشی. پیش‌دستی رو از روی کابینت برداشتم و به سمت حال رفتم. با صدای خاله ایستادم. _ موهات رو بکن زیر روسری. بشقاب‌ها رو دوباره روی کابینت گذاشتم و از تو آینه کوچکی که خاله بالای ظرفشویی به خاطر من زده بود، خودم رو نگاه کردم. موهام رو که از زیر روسریم بیرون زده بود داخل بردم و بشقاب به دست پیش عمو و علی رفتم. خبری از میلاد و رضا نبود. علی و عمو با هم گرم صحبت بودن. بشقاب رو جلوشون گذاشتم. خاله هم با لبخند ظاهری که روی لب‌هاش بود با ظرف میوه بیرون اومد. علی ایستاد و ظرف میوه رو از مادرش گرفت و جلوی عمو گذاشت. رو به خاله گفت: _ مامان دایی هم امروز پیش من بود. قراره نهار بیاد اینجا. خاله با شنیدن این حرف، گل از گلش شکفت و انگار آبرو ریزیِ میلاد و زهره رو فراموش کرد. _ حالش خوب بود؟ _ خوب بود؛ سلام رسوند گفت بعد از ظهر میام، گفتم نه ناهار بیا. عمو خیره نگاهم کرد، لبخند زدم. دستش رو روی زانوش گذاشت یا علی گفت و ایستاد. _ بلند شو بریم بالا، کارت دارم. زیر نگاه پر از استرس خاله ایستادم. علی از بالای چشم، نگاهی بهم انداخت و دلخور از رنگ نگاه مادرش ایستاد. عمو سمت پله‌ها رفت. از فرصت استفاده کردم و کنار گوش خاله گفتم: _ من به غیر از اینجا هیچ جا نمیرم، خیالتون راحت. لبخند رضایت بخشی زد. صورتش رو بوسیدم و دنبال عمو که دیگه روی پله‌ها بود رفتم. مطمئنم تا عمو اینجاست، خاله حرفی از زهره و میلاد به علی نمی‌زنه. وارد اتاق شدیم. عمو جلوی رختخواب جمع شده من و زهره که احتمالاً خاله جمع کرده بود، نشست و بهشون تکیه داد. با محبت نگاهم کرد. روسریم رو برداشتم و کنارش نشستم. _ چی می‌خواستی بگی؟ _ چیز مهمی نیست، به میلاد قول دادم ببرمش تاب بازی؛ چون یه بار از تاب افتاده علی نمیذاره تو حیاط تاب ببندیم؛ گفتم می‌برمت پارک ولی می‌دونم علی اجازه نمیده. گفتم اگه میشه با شما بریم. _ مهربونی اخلاقت به مادرت رفته؛ از اینجا راضی هستی؟ اذیت نمیشی؟ _ خاله خیلی مهربونه؛ خودتون هم می‌دونید. من اینجا رو دوست دارم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀