🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت11
🍀منتهای عشق💞
با یادآوری حضور علی و صدا کردن خاله به جای مامان، لبم رو به دندون گرفتم و با ترس به زهره گفتم:
_ چکار کنم، الان میاد؟
خاله وارد آشپزخانه شد.
_ جانم چی شده؟
_ مامان کفگیرها کجان؟
سمت مخالف ما رفت و از کایینت بالای ظرفشویی، کفگیرها رو بیرون آورد.
_ میلاد بر میداره باهاشون شمشیر بازی میکنه؛ همشون رو غر کرده. گذاشتم اینجا دستش نرسه.
نگاهی به رنگ و روی پریده من کرد و گفت:
_ چی شدی تو؟
_ حواسم نبود گفتم خاله، الان علی ناراحت میشه.
نفس سنگین کشید.
_ علی تو حیاطه، نشنیده. بیارید سفره رو زودتر، الان رضا آبرومون رو میبره.
خاله سفره رو برداشت و بیرون رفت. زهره گفت:
_ تو شانس داری، الان اگه من بودم پشت سرم ظاهر میشد.
ناراحت نگاهش کردم. واقعاً دلم براش میسوزه. بشقابها رو برداشتم و بیرون رفتم. سفره رو پهن کردیم و سالادی رو که مخصوصِ علی با آبلیمو درست کرده بودم، جلوش گذاشتم.
نهار رو در فضای گرم و صمیمی با شوخیهای عمو با رضا خوردیم. حق با رضا بود؛ علی بعد از خوردن نهار حالش خوب شد. میلاد هم که سیر بود و حسابی خسته، گوشه اتاق خوابش برد.
علی، میلاد رو بغل کرد و از پلهها بالا رفت تا توی اتاقش بذاره. رضا که حسابی خورده بود، کنار پنجره نشست. دلش میخواست دراز بکشه ولی با حضور عمو نمیتونست. با این حال یکم خودش رو رها کرد.
حضور علی باعث شد تا رضا خودش رو جمعوجور کنه. کنارمون نشست. سفره رو مرتب دستمال کشیدم و تا کردم که عموم گفت:
_ رویا، آخر هفته دیگه حاضر باش، میام دنبالت بریم خونه آقاجون.
نگران به خاله نگاه کردم. خاله کلافه گفت:
_ خیر باشه انشالله!
_ آقاجون دیشب گفت دلش تنگ شده؛ گفت جمعه شب، شام همه بریم خونشون ولی رویا رو از پنجشنبه ببرم.
_ الان فصل امتحاناتشه؛ حالا بذارید عید میاد.
_ والا زن داداش، من هیچ کارم. آقاجون دستور داده، زنگ بزن به خودش بگو. بعد هم چرا فکر میکنی قرار رویا رو بخوریم تموم شه. الان دوازده سالِ، هر وقت میگیم رویا بیاد خونه آقاجون، رنگ روتون عوض میشه.
خاله نگاهی به من کرد و گفت:
_ برو یه سینی چایی بیار.
میخواد من رو از فضا دور کنه، تا راحتتر حرفش رو بزنه. با این که آقاجون و خانمجون خیلی به من محبت دارند ولی من اصلا دوست ندارم تنها اونجا برم.
وارد آشپزخونه شدم و کنار زهره که در حال شستن ظرفها بود، ایستادم. هوش و حواسم توی اتاق بود، اما دلم نمیخواد خاله حتی ذرهای ازم دلگیر بشه.
تو آشپزخونه موندم کنار زهره و نگران ظرفها رو شستم.
زهره با صدای آرومی گفت:
_ فردا زیست امتحان داریم.
_میدونم.
_اصلا نخوندم؛ با این استرسها هم نمیتونم بخونم. خانم مطلبی هم جاهامون رو عوض کرده، نمیتونم از رو تو بنویسم. چکار کنم؟
حواسم به اتاق و حرفهایی که دوست نداشتند من بشنوم بود. با آرنج به پهلوم زد.
_ با تو بودم ها!
_ ول کن، حالا امتحانش که مهم نیست.
_ مهم نیست! مطلبی گیر داده هر هفته ازم میپرسه.
صدای خاله بلند شد:
_ رویا جان چایی چی شد؟
دستم رو شستم.
_ اصلاً حواسم نبود گفت چایی ببرم.
با سینی چایی به حال برگشتم. عمو ایستاده بود با خاله و علی حرف میزد.
_ باشه من به آقا جون میگم امتحان داشت، ولی جمعه همهتون بیاید.
_ کجا! تازه چای آوردم.
✍🏻
#هدی_بانو
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀