🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ بهت پول میدم چند سری از این لپ‌‌لپ‌ها که مجتبی برای میلاد خرید رو بخر، که از چشمش بیافته. _ نه اتفاقاً نمی‌خرم که دفعه آخرش باشه جلوی یه غریبه از این حرف‌ها بزنه. _ غریبه نبود! عموتون بود. _ باید بفهمه. _ هر کار صَلاحِ انجام بده. بلند شو برو بخواب، صبح خواب نمونی. ایستادم و پله‌ها رو بالا رفتم. چرا خاله به علی گفت باهام حرف بزنه! خودم صبح بهش اطمینان میدم که محبت‌های مادرانه‌اش رو توی این چند سال فراموش نمی‌کنم و تحت هیچ شرایطی، حتی اگر بهترین امکانات رو هم برام فراهم کنن از اینجا نمیرم. وارد اتاق شدم. انگار نه انگار که زهره استرس داره! خوابیده بود و صدای خروپفش هم بلند بود. با صدای بسته شدن دَرِ اتاق علی، سرجام نشستم. چشم باز کردم. دیشب تا صبح خواب خاله و ناراحتی‌اش رو دیدم. روسریم رو که کنار بالش گذاشته بودم برداشتم و روی سرم انداختم. چون همه خوابند و علی توی اتاق خودشه، گرهش رو سفت نکردم و از اتاق بیرون رفتم. بعد از طی کردن پله‌ها، خاله رو دیدم که وسط اتاق، با چادر سفیدش سر به سجده گذاشته بود و مناجات می‌کرد. کنارش نشستم. متوجه حضورم شد. سر از سجده برداشت، با چشمای اشکیش رو به من گفت: _ چی شده عزیزم! _ بیدار شدم نماز بخونم. لبخند زد و با محبت گفت: _ رو سجاده خودم بخون. _ خاله. _ جانم. _ من دیشب حرفاتون رو با علی شنیدم. نگاهش دلخور شد. تنها کاری که خاله خیلی ازش متنفرِ، گوش ایستادنِ؛ که هیچ وقت نتونست جلوی من و زهره رو بگیره. _ خیلی کار اشتباهی کردی. _ ببخشید، اما شنیدم. سرم رو پایین انداختم. _ خاله خیالتون راحت به خدا من هیچ جا نمیرم؛ آقاجون بهترین امکانات رو هم برام فراهم کنه من شما رو ترک نمی‌کنم. شما رو مثل مادر خودم دوست دارم. من علی، رضا، زهره و میلاد رو هم دوست دارم. دلم می‌خواد با شما زندگی کنم. زندگی توی جمع و خوش گذروندن با شما رو دوست دارم. برم تو رفاه و تنهایی خونه آقاجون که چی بشه. اصلاً دوست ندارم. خواهش می‌کنم نگران نباش. اشکی که از چشم خاله اومد، باعث شد تا سرم رو روی پاش بزارم و دستش رو که روی پاش بود ببوسم. _ به خدا دوستتون دارم! خاله نوازش‌وار دستش رو روی سرم کشید. _ می‌دونم عزیز دلم. تو همه چیزت به فاطمه رفته؛ مهربونیت؛ خوبیات؛ دل پاکت؛ قدر شناسی و با معرفت بودنت. من بیخودی استرس داشتم. از این که خاله رو خوشحال کرده بودم، انرژی گرفتم. نمازم رو خوندم و کتری رو پر آب‌ کردم. شنبه تا پنجشنبه که من و زهره به مدرسه میریم صبحانه رو دسته جمعی می‌خوریم. چایی رو دم کردم و سفره‌ی صبحانه رو آماده کردم. علی با عجله نون تازه‌ای که خرید بود رو توی سفره گذاشت. براش چایی ریختم. طبق معمول زودتر از همه خورد و منتظر هیچ کس نشد و ایستاد. مامان نگران گفت: _ کجا؛ بشین قشنگ بخور. _ نونوایی شلوغ بود، معطل شدم. الان سرویس میره جا می‌مونم. _ انشالله خودت ماشین بخری عزیزم. _ انشالله. با سرعت از خونه بیرون رفت. مگه قرار نبود با من و زهره حرف بزنه! شاید می‌خواد یه روز دیگه باهامون صحبت کنه. رضا و زهره پچ‌پچ کنون وارد آشپزخونه شدن. صبحانمون رو خوردیم و طبق معمول با رضا راهی مدرسه شدیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀