🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 دو زنی که لباسشون با بقیه فرق داشت و موقع ورود از طبقه‌ی بالا نگاهم می‌کردن هراسون وارد اتاق شدن ‌و چشم بهِم دوختن. اون‌ که مسن‌تر بود رو نعیمه طلبکارگفت: _این کیه؟! نعیمه سرش رو پایین انداخت. _من بی اطلاعم. اون یکی زن طلبکارتر گفت: _نعیمه یه چی بگو باورمون بشه. فرامرز بدون‌ مشورت تو کاری نمی‌کنه! _ فرامرز دیشب تا دیروقت اینجا بود اما حرفی نزد. من خودمم مخالف اینکارشم. جنگ بپا میشه زنی که فهمیدم اسمش ملوک هست و زن یعقوب خان بوده نگاه پر از تکبری بهم انداخت. _نمی‌دونم چش شده. ای کاش دهنش لال می‌شد جلوی فرامرز حرف نمی‌زد. زن جوون تر رو بهم گفت: _هی دختر. جای تو اینجا نیست. به خیال خودت فکر نکن... نعیمه حرفش رو قطع کرد. _فخری، این خودش با پای خودش نیومده. به زور آوردش. پیش پای شما داشت التماس می‌کرد فرامرز رو راضی کنم بر گرده پیش کس و کارش هر سه پشتشون به در بود و متوجه حضور فرامرز خان نبودن. از ترس حضورش فوری سرم رو پایین انداختم فخری گفت _فرامرز هم عقلش رو از دست داده. معلوم نیست می‌خواد با کی در بیفته. پسره‌ی احمق دو روزه بهش خان، خان کردن خیال خام برش داشته! زیر چشمی نگاه به خان انداختم. صورتش برزخی شده و انگارچشم هاش رو خون گرفته.با صدای بلند گفت _فخری دیشبم بهت گفتم میخوای اینجا بمونی باید دهنت رو ببندی با شنیدن صداش هر سه ترسیدن و سمتش چرخیدن. فخری بی مهابا گفت _کی میخواد من رو از اینجا بیرون کنه؟‌ بیرون بهت گفتن ارباب باورت شده؟ میخوام ببینم من و فرهاد سهم‌مون رو برداریم چی برات می‌مونه... حرفش تموم نشده بود که فرامرز خان با یک قدم بلند خودش رو به فخری رسوند و انقدر محکم توی صورتش زد که فخری روی زمین افتاد. صدای جیغ خفه‌ی ملوک و نعیمه بلند شد خواست سمتش حمله‌ور بشه که هر دو فوری جلوش رو گرفتن. نعیمه گفت _چی کار کردی فرامرز! فخری مثلا تازه عروسِ! شیطون رفته زیر جلدت؟ فخری خون بینیش رو با پشت دست پاک‌کرد و ترسیده نگاهش کرد و با گریه گفت _بیشعور چی‌کار کردی! بهادر فردا میاد چی جوابش رو بدم فرامرزخان با هیکل بزرگی که داشت به راحتی میتونست نعیمه و ملوک رو پس بزنه اما قدمی به عقب برداشت و خونسرد گفت: _زیادی وراجی میکنی. عبدی خان هم میاد. سوال هم بپرسن میگم زبون درازی کرد نتیجه‌ش رو هم دید _اونام میفهمن تو چه وحشیی هستی دست گوهر رو میگیرن فرار میکنن. _به درک ملوک خانم با التماس گفت _بس کنید تو رو خدا. ما مثلا عزاداریم یکم‌ آبرو داری کنید _وقتی میخواید سر از کار من در بیارید بدونید نتیجه‌ش چی میشه. ملوک خانم دلخور نگاهش کرد _دستت درد نکنه. احترام منِ مادر رو اینجوری نگه میداری؟! قدمی به عقب برداشت و به دیوار تکیه داد _دیشب گفتی نکن بهت گفتم مادر من، احترامت رو دستت نگه‌دار وایسا عقب نگاه کن _دلم‌ شور میزنه. به گوشش برسه چی‌کار کردی روزگار این خونه رو سیاه میکنه _من ازش نمیترسم. شما هم گفتم دل‌نگرانید جمع کنید برید خونه‌ی شهر بغض دار گفت: _من رو از خونه‌م بیرون میکنی! _نه، بمونید ولی به کار من دخالت نکنید. فخری گفت _تو برو به جهنم. ما دلشوره‌ی جون خودمون رو داریم. تکیه‌ش رو از دیوار برداشت و تهدیدوار گفت _از الان تا فردا یک‌ کلمه دیگه حرف بزنی دندون سالم تو دهنت نمیذارم.‌ مراعات هیچی رو نمیکنم و مثل بقیه پرتت میکنم تو طویله شب تا صبح اونجا بمونی. بعد هم پیغام میرسونم به بهادر که میخوایش بیا ببرش تا برای تشییع جنازش صدات نکردم. حالا میخوام ببینم جرئت داری دهن باز کنی یا نه با حرص به همدیگه نگاه کردن و فخری دیگه حرفی نزد. با کمک نعیمه ایستاد و ملوک گفت _باشه من ساکت می مونم ولی ببینم جون تو، فرهاد یا فخری به خطر افتاده هر کاری میکنم که تموم بشه دست فخری رو گرفت و از اتاق بیرون رفتن سلام. عزیزان توی نگراش رمان و انتخاب اسم ها بی دقتی از طرف من شکل گرفت و اسم علی رو برای پدر بهادر خان انتخاب کردم. بعد از تایپ پارتها متوجه شوم که این اسم برای این شخصیت با توجه به عملکردش در طول رمان‌ مناسب نیست. اسمش رو از علی خان به عبدی خان تغییر دادم. پارت به پارت که ارسال میکنم ویرایش هم انجام میدم اما شاید گاهی از دستم جا بیفته پیشاپیش از همه‌تون عذر خواهم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟