🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پشیمون از رفتنم، پله‌ها رو دو تا یکی پایین رفتم تا کسی متوجه نشه من پیش علی بودم. خاله یه گوشه‌ای نشسته بود و با گوشی رضا مشغول بود. متوجه من‌ شد و با صدای آرومی گفت: _ عینک‌ من رو ندیدی؟ _ نه. _ چشمم نمی‌بینه؛ بیا این‌ پیام رو برام‌ بخون. جلو رفتم‌ و کنارش نشستم.‌ _ چی هست؟ گوشی رو گرفت سمتم. با دیدن پیام‌، چشم‌هام از تعجب گرد شد. «زهره تمام قرارها رو اوکی کردم، فقط مونده سیاوش». _ چی نوشته؟ خیره به خاله دودل شدم که بگم یا نه؟ زهره داره چکار می‌کنه! صدای فریاد علی باعث شد تا خاله بیخیال متن پیام بشه. _ تو غلط کردی به این گوشی دادی! تو هم بی‌جا کردی که گوشی رو بردی مدرسه؛ فکر کردید حواسم بهتون نیست!؟ خاله نگران‌ گفت: _ کی بهش گفت؟ نمی‌خواستم‌ بفهمه! فوری ایستاد و از پله‌ها بالا رفت. صدای گریه‌ی زهره تو خونه پخش شد. _ چی شده علی جان؟ _ مامان من توقعم از شما خیلی بیشتره! چرا یه همچین‌ اشتباه بزرگی رو به من نگفتید؟ _ می‌خواستم‌ بگم! گفتم خستگیت در بیاد بعد. _ کجاست گوشی؟ _ پایینه؛ رویا گوشی رو بیار بالا. فوری وارد پیام‌ها شدم و پیامی که اومده بود رو پاک‌ کردم. پیام‌ جدیدی براش نوشتم. گوشی دست داداشمه، دیگه پیام‌ نده. تأیید ارسالش اومد. اون رو هم پاک‌ کردم و از پله‌ها بالا رفتم.‌ زهره جلوی در اتاقمون گریه می‌کرد و رضا شرمنده و سر بزیر کمی اون طرف‌تر ایستاده بود. گوشی رو به علی دادم‌ و پیش میلاد که تو چهار چوب دَر با ترس نگاه می‌کرد، رفتم. علی گوشی رو وارسی کرد و رو به زهره گفت: _ برای چی گوشی برده بودی؟ _ به خدا می‌خواستم عکسم رو نشون دوستم‌ بدم. _ کدوم‌ عکس؟ این‌ که هیچ عکسی توش نیست! _ تا خانم‌ مدیرمون فهمید، پاکشون کردم. _ زهره رو پیشونی من چی نوشته؟ عکس تو گوشی، چه ایرادی داشته که پاکش کردی!؟ _ به خدا ترسیدم. علی صداش رو بالاتر برد. _ تو اگه ترس حالیت بود اینو نمی‌بردی مدرسه! خاله به حالت التماس گفت: _ علی جان؛ صدات از خونه میره بیرون. یکم آروم‌تر! اینم غلط اول و آخرش بود‌. ببخشش. _ غلط اول و آخرش که هست! یک قدم به زهره نزدیک شد. _ خوب گوش‌هات رو باز کن. اگر یه بار دیگه؛ فقط یه بار دیگه، مدرسه به هر دلیلی از تو شاکی باشه، من می‌دونم با تو! شنیدی؟ _ بله. _ برو از جلوی چشم‌هام. زهره سریع وارد اتاق شد و در رو بست. علی روبری رضا ایستاد. _ این‌ میشه نتیجه‌ی اعتماد؛ آقا رضا! _ ببخشید. _ این‌ گوشی دیگه بدرد تو نمی‌خوره. برو حواست رو بده به دَرست، پشت کنکور نمونی! رضا سرش رو پایین‌ انداخت و از کنار من و میلاد رد شد و وارد اتاق شد. کنار گوش میلاد گفتم‌: _ اینا الان ناراحتن سر ما خالی می‌کنن، بیا بریم پایین پیش مامان. میلاد آهسته تر از من گفت: _ داداش، رضا رو زد ولی زهره رو نزد! انگشتم‌ رو روی بینیم گذاشتم. _ هیس! نگو الان تو رو هم دعوا می‌کنه. دستش رو گرفتم و از کنار علی که در حال چک کردن گوشی بود رد شدیم.‌ خاله چشم غره‌ای بهم رفت. فکر کنم‌ متوجه شده که پیام رو پاک کردم. شاید کارم اشتباه بود اما تنها کاری بود که به ذهنم رسید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀