🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _رویا بلند شو دیگه! یه ربعه میگم‌پاشو فقط میگی باشه روی تخت تکونی خوردم و چشمم رو به سختی باز کردم _علی به خدا الان زوده! دیشب تا دیروقت بیدار بودم کتش رو از روی رخت آویز برداشت و تنش کرد _وقتی بهت میگم دل از حرف زدن بکن، بیا بخواب، گوش نمیکنی همین میشه! روز اولی نباید دیر برسی کلافه سرجام نشستم _پنج صبح داری بیدارم میکنی! الان کی دانشگاه هست آخه! توی آینه نگاهی به خودش انداخت _کم غر بزن. باید سرحال باشی. سمت در رفت _میرم نون بگیرم. پاشو چایی بزار به سختی از تخت پایین اومدم.‌ کتری رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم و زیرش رو روشن کردم. دایی میگفت علی رو از روز اول دانشگاه میشناسی من باور نکردم. روی مبل نشستم و دوباره به ساعت نگاه کردم. تا علی از نونوایی بیاد بیست دقیقه طول میکشه. میتونم بازم بخوابم. همونجا روی مبل دراز کشیدم و چشمم رو بستم. پشت پلک هام انقدر گرم هست که فوری خوابم ببره. _عه! تو که باز خوابیدی! متعجب چشمم رو باز کردم. علی با نون توی دستش نگاهم می‌کرد _رفتی نون خریدی آوردی! نون رو روی میز گذاشت _نه. مامان گرفته بود. _وای این وقت صبحی چه جوری رفته بیرون! _پاشو برو یه آب به دست و صورتت بزن وضو بگیر نمازت رو بخون ساعت هفت باید اول تو رو بزارم دانشگاه بعد خودم برم سرکار. کلافه نفسم رو بیرون دادم.‌همه‌ش تقصیر زهره‌ست هفته‌ای یکبار که شوهرش شب کاره، میاد اینجا و من رو پایین نگه میداره. کاش دیشب حرف علی رو گوش می‌کردم و زود می‌خوابیدم صبحانه‌مون رو خوردیم و حاضر شدم چادرم رو برداشتم و هر دو بیرون رفتیم. برای اینکه مزاحمتی برای رضا و مهشید نداشته باشیم آهسته پله ها رو پایین رفتیم. پایین پله ها صدای خاله از آشپزخونه بلند شد _علی جان، مادر صبر کنید علی سرش رو داخل آشپزخونه برد _دیره مامان! خاله با سینی که قرآن توش بود بیرون اومد _سلام خاله‌ صبح بخیر لبخند مهربونی بهم زد _سلام الهی دورت بگردم.‌ سینی رو بالا گرفت _بسم الله بگو روز اولی از زیر قرآن رد شو نگاهی به لبخند علی انداختم و هیجان زده از زیر قرآن رد شدم و بعد از سومین بار قرآن رو بوسیدم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀