🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _حرف سحر چیه دایی! از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد و فوری گفتم _البته اگر فضولی نیست‌ _فضولی که هست ولی دیگه چیکارت می‌تونم بکنم چند لحظه‌ای سکوت کرد و گفت _وقتی رفتیم خواستگاریش گفت می‌خوام مدرسه بزنم منم‌گفتم باشه. کارش رو اعصابمه و توی خونه‌م هیچی رو نظم نیست. نه ناهار سر وقت دارم‌نه شام. چون خانم تمام مدت وایمیسته مدرسه گفتم درس خونده اذیت می‌شه تو خونه بمونه عیب نداره بره. از سر کار میرم خونه هنوز نیومده. چایی رو خود میزارم.‌ خسته و کوفته باید به فکر غذا باشم. وقتی که میاد بداخلاقی نمیکنم. میگم حاله درست میشه. سه ساعت بعد از رسیدنم تازه ناهار آماده میشه. ساعت یازده شب هم شام. اگر بیدار باشم بهم‌میده. اگر خواب باشم‌که هیچی. همونم یادش میره بزاره یخچال که لااقل فردا ظهر گرم کنیم بخوریم. خراب می‌شه باید بریزیم دور. دیگه شورش رو درآورده. چند وقته می‌گه می‌خوام پیش دبستانی هم بزنم بعد اونم دوره‌ی متوسطه‌ی اول. تو با این وضع به زندگیت نمیرسی حالا دیگه کار هم اضافه کنی باید با همین یه ذره زندگی هم خداحافظی کنیم ابروهام بالا رفت _واقعاً! دلخور گفت _نه پس الکی! _حالا می‌خوای چیکار کنی؟ _بهش گفتم اجازه نمیدم. همین ابتدایی بسه. زیادی هم اصرار کنه منم اون روم رو نشونش می‌دم.‌ . قبل از ازدواج هم وضعم همین بود. همه‌ش تنها بودم‌. در رو دیوار نگاه می‌کردم و غذامم نیمرو بود اگر الانم با قبلم فرق نداشته باشه به چه دردی میخوره این ازدواج؟ ناراحت نگاه ازش گرفتم. اصلا فکر نمی‌کردم سحر اینجوری باشه. _حالا هی همتون بشینید بگید حسین اخلاق نداره _ما این حرف رو نزدیم! لبخند زدم و مهربون گفتم _مخصوصا من که دایی جونم عشقمه نیم نگاهی بهم انداخت و خنده‌ی کوتاهی کرد _کم زبون بریز نفس سنگینی کشید و گفت _خسته شدم. از جر و بحث. از دعوا درمونده نگاه ازش گرفتم. حتی میدونم چه جوری بهش کمک کنم. ماشین رو سرکوچه پارک‌کرد _رسیدی خونه به علی زنگ بزن خیالش راحت بشه _باشه. دستت درد نکنه.‌خداحافظ از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀