🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت149
🍀منتهای عشق💞
لباسهای مدرسهم رو پوشیدم و به زهره که با استرس نگاهم میکرد، خیره شدم.
_ تو نمیخوای حاضر بشی!
نگاهی به دَر انداخت.
_ جرأت ندارم پام رو از دَر اتاق بیرون بذارم.
درمونده روبروش نشستم. چند ضربه به دَر خورد. زهره فوری از ترس سرش رو روی بالشت گذاشت و پتو رو روی سرش کشید.
با ترس به دَر نگاه کردم؛ دَر باز شد. با دیدن خاله نفس راحتی کشیدم.
خاله نگاهش بین من و زهره که خوابیده بود، جابهجا شد و گفت:
_ این چرا بیدار نشده؟
جوابی ندادم. خاله چند قدمی جلو اومد و کنار زهره نشست. دستش رو روی بازوش گذاشت و کمی تکونش داد.
_ زهره... زهره... بلند شو مدرسهتون دیر شد!
زهره آروم پتو رو از روی صورتش کنار کشید و به مادرش نگاه کرد.
_ مامان من میترسم بیام پایین.
خاله که از گوش ایستادن دیشب ما پشت دَر اتاق علی خبر نداشت؛ با تعجب گفت:
_ از چی؟
زهره که کلاً یادش رفته چی به چیه، همه چیز رو لو داد و گفت:
_ دیشب شنیدم داداش چی گفت! الان میخواد با من بیاد مدرسه. تو رو خدا تو هم بیا!
خاله به جای اینکه به زهره واکنش نشون بده. چپچپ به من نگاه کرد و گفت:
_ این اخلاقت رو ترک نکردی!
حق به جانب گفتم:
_ به من چرا میگی! مگه من گوش وایستادم.
انگار میدونست این قضیه از کجا آب خورده؛ نگاه چپچپش رو بعد از چند ثانیه ازم برداشت و گفت:
_ هر کی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه؛ زهرهخانم!
اون لحظه که فقط به فکر خوشی هستی، باید فکر اینجاش رو هم میکردی که بالاخره یکی مُچت رو میگیره و آبروت میره!
_ آخه من که کاری نکردم. من فقط پشت حیاط مدرسه با هدیه حرف زدم.
_ چی گفتید؟
_ هیچی به خدا! همین حرفهایی که همه با هم میزنن.
_ مگه مدیرتون نگفت باهاش حرف نزن!
زهره سرش رو پایین انداخت.
_ ببخشید.
_ ببخشید رو برو به داداشت بگو و مدیرتون.
دستش رو روی زانو گذاشت و به سختی ایستاد.
_ خدا سایه این برادرتون را از سر من کم نکنه؛ اگر علی نبود من از پس هیچ کدومتون توی این خونه بر نمیاومدم. بلند شید بیایید بیرون، صبحانهتون رو بخورید برید مدرسه. این بچه به خاطر شما، امروز دیر میره سرکار!
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. سمت دَر رفتم.
_ رویا تو رو خدا من چکار کنم!
_ چی بگم زهره! باید بریم پایین دیگه.
_ پس صبر کن باهم بریم.
با کندترین سرعت ممکن مانتوش رو پوشید و مقنعهاش رو دستش گرفت. همراه با کیفهامون از پلهها پایین رفتیم.
وارد آشپزخونه که شدیم؛ علی سرش رو بالا گرفت و خیره و عصبی به زهره نگاه کرد. انگار عصبانیتش رو نگه داشته تا صبح سر زهره خالی کنه.
منتظر بودم حرفی بزنه، اما فقط به نگاه چپچپش اکتفا کرد. زهره کمی تو درگاه آشپزخونه ایستاد و با دستهاش بازی کرد. بالاخره خاله سکوت سنگین رو شکست.
_ بیا بشین، براتون چای ریختم.
هر دو سر سفره نشستیم. زهره کمی نون برداشت و بدون پنیر تو دهنش گذاشت. علی نگاهش رو برداشت و همه بیحرف صبحانهمون رو خوردیم.
خاله از آشپزخونه بیرون رفت. زهره با استرس به مادرش نگاه کرد و توی خودش جمع شد.
_ مثل آدم زندگی کردن، انقدر برات سخته؟
رضا که از هیچی خبر نداشت، متعجب نگاهش بین علی و زهره جابجا شد. زهره سرش رو پایین انداخت.
_ این بار با دفعههای قبل فرق داره زهره! به روح بابا اگر اون چیزی که تو فکرمه رو مدیرتون بگه؛ بلایی سرت درمیارم که دیگه نتونی راه بری.
رضا با چشم و ابرو ازم پرسید چی شده؟
بیصدا لب زدم:
_ با اون دختره...
نگاه چپچپ علی روی من باعث شد تا حرفم نصفه بمونه.
_ تو چرا به جای اینکه به من بگی، رفتی به مامان گفتی؟
هم زمان خاله وارد آشپزخونه شد. چادر روی سرش، علی رو کلافه کرد.
_ مامان شما کجا!؟
خاله اخمهاش رو تو هم کرد و بدون اینکه به علی نگاه کنه، گفت:
_ من نیام هیچ کس حق نداره بره.
کنار زهره نشست؛ لقمهای براش گرفت و توی دستش گذاشت.
علی کلافهتر از قبل ایستاد و سمت دَر رفت.
_ تو ماشین منتظرم.
✍🏻
#هدی_بانو
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀