🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 آخرین لیوان رو هم شستم و روی دستمال حوله‌ای که کنار سینک پهن کردم گذاشتم. نگاهم رو به علی که به صفحه خاموش تلویزیون نگاه می‌کرد دادم. رابطه دایی با علی مثل رابطه رضا و علی، چه بسا گرمترِ. نگرانی و ناراحتیش برای دایی برام قابل درکه. _ عزیزم چایی برات بیارم؟ نفس سنگینی کشید نگاهم کرد _بیار صدای خاله از پایین اومد _ رویا.... دستم رو با حوله خشک کردم _ صبر کن ببینم خاله چی میگه بیام برات بریزم لبخندی زد و تا جلوی در نگاهم کرد. روسری رو سرم کردم.‌ نگاهی به ساعت انداختم دایی اینا خیلی زود رفتن و فکر نکنم مهشید و رضا خوابیده باشن. در رو باز کردم تا جلوی پله هه رفتم و از بالا خاله رو نگاه کردم _ جانم خاله؟ _ پای سمنو دارن زیارت عاشورا می‌خونن همش یاد تو بودم گفتم بیام دنبالت بره بیای یه سر بزنی. حاضر شو بریم. _صبر کنید به علی بگم _زود بیا منتظرم سمت خونه رفتم.‌ علی روی مبل خوابیده و چشم‌هاش رو بسته _چرا اینجا خوابیدی! بلند شو برو تو اتاق خواب _صبر می‌کنم تو هم بیای با هم بریم. برو سمنوت رو هم بزن دعا هم بکن بیا با هم‌میریم خوشحال از اینکه صدای خاله رو شنیده و اجازه داد، سمت اتاق خواب رفتم. تن صدام رو بالا بردم و وارد اتاق خواب شدم _کاش تو هم میومدی _ خیلی خستم. اعصابمم خورده تو برو جای منم دعا کن چشمی گفتم و مانتو شلوارم رو پوشیدم روسریم رو روی سرم انداختم و چادرم رو برداشتم نگاهی به علی انداختم _ خداحافظ با سر جواب خداحافظیم رو داد. در رو باز کردم و از خونه بیرون.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀