🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت149
🍀منتهای عشق💞
آخرین لیوان رو هم شستم و روی دستمال حولهای که کنار سینک پهن کردم گذاشتم.
نگاهم رو به علی که به صفحه خاموش تلویزیون نگاه میکرد دادم. رابطه دایی با علی مثل رابطه رضا و علی، چه بسا گرمترِ.
نگرانی و ناراحتیش برای دایی برام قابل درکه.
_ عزیزم چایی برات بیارم؟
نفس سنگینی کشید نگاهم کرد
_بیار
صدای خاله از پایین اومد
_ رویا....
دستم رو با حوله خشک کردم
_ صبر کن ببینم خاله چی میگه بیام برات بریزم
لبخندی زد و تا جلوی در نگاهم کرد. روسری رو سرم کردم. نگاهی به ساعت انداختم دایی اینا خیلی زود رفتن و فکر نکنم مهشید و رضا خوابیده باشن.
در رو باز کردم تا جلوی پله هه رفتم و از بالا خاله رو نگاه کردم
_ جانم خاله؟
_ پای سمنو دارن زیارت عاشورا میخونن همش یاد تو بودم گفتم بیام دنبالت بره بیای یه سر بزنی. حاضر شو بریم.
_صبر کنید به علی بگم
_زود بیا منتظرم
سمت خونه رفتم. علی روی مبل خوابیده و چشمهاش رو بسته
_چرا اینجا خوابیدی! بلند شو برو تو اتاق خواب
_صبر میکنم تو هم بیای با هم بریم. برو سمنوت رو هم بزن دعا هم بکن بیا با هممیریم
خوشحال از اینکه صدای خاله رو شنیده و اجازه داد، سمت اتاق خواب رفتم. تن صدام رو بالا بردم و وارد اتاق خواب شدم
_کاش تو هم میومدی
_ خیلی خستم. اعصابمم خورده تو برو جای منم دعا کن
چشمی گفتم و مانتو شلوارم رو پوشیدم روسریم رو روی سرم انداختم و چادرم رو برداشتم نگاهی به علی انداختم
_ خداحافظ
با سر جواب خداحافظیم رو داد. در رو باز کردم و از خونه بیرون.
✍🏻
#هدی_بانو
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀