🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت237
🍀منتهای عشق💞
وارد آشپزخونه شدیم. زهره نفس راحتی کشید.
_ نزدیک بود بیچاره بشم ها!
_ زهره تو چه رویی داری؟ خجالت نکشیدی دایی فهمید بیاجازه گوشیش رو برداشتی!؟
_ چرا خیلی خجالت کشیدم؛ اما چارهای برام نمونده بود. باید بهش میگفتم که دست از سرم برداره و با اون عکسهایی که دستشه...
خیره تو چشمهام، پشیمون از حرفش گفت:
_ گفتم که دیگه ولم کنه.
اما من نکته حرفش رو گرفتم. جلوتر رفتم.
_ اونا از تو عکس دارن!؟
ترسیده نگاهم کرد.
_ نه بابا...! یه حرفی از دهنم دراومد. حرف در میاری چرا؟ عکس چی! گفتم دست از سرم برداره فقط.
_ چی گفت؟
_ نمیدونم دیگه، نتونستم منتظر جواب باشم.
_ اگر الان جواب پیام رو بده، میخوای چیکار کنی؟
_ نه اون نمیده، مطمئنم.
_ زهره تو چقدر سادهای! هدیه دنبال اینه که یه چیزی از تو بگیره، اذیتت کنه. بعد تو خیلی راحت شماره دایی رو بهش دادی؟ تو که میدونی هر اتفاقی بیفته و دایی با اطلاع بشه، میره به علی میگه! چه جوری میخوای خودت رو جمع کنی؟
زهره هر دو دستش رو بهم گره زد و گفت:
_ توروخدا تو دلم رو خالی نکن! پیام دادم بهش، دست از سرم برداره.
_ بزرگترین اشتباهی بود که تا امروز انجام دادی!
نگاهش رو از من گرفت و سر به زیر گفت:
_ اون نمیگه.
_ چرا نمیگه؟ هدیهای که توی مدرسه اون جوری دنبالمون راه افتاده بود، به نظرت حالا که یه آتو ازت گرفته، زنگ نمیزنه به دایی همه چیز رو بگه؟
با تن صدای پایین گفت:
_ آخه من به هدیه نگفتم که!
_ پس به کی گفتی؟
_ به برادرش پیام دادم.
_ وای از دست تو زهره! چه سر نترسی داری! من اصلاً جرأت نمیکنم وقتی کنار علی و خاله هستم، راست و چپم رو نگاه کنم! بعد تو کنارشون بودی و این کارها رو میکنی؟
_ به خدا پشیمونم رویا! یه لحظه نمیدونم چی شد که یادم رفت باید چیکار کنم.
_ خدا برات به خیر کنه.
سینی چایی رو پر کردم و بیرون رفتم.
این که عمو اینجا اومده اصلاً تقصیر من نیست؛ اما اینکه علی به من گفته دیگه باهاش تنها حرف نزنم و من زدم، یکم بهم استرس وارد شده و سینجینهای بعدش اذیتم میکنه. یا شایدم اصلاً علی من رو اذیت نکنه و من خودم این احساس رو دارم. اصلاً دوست ندارم کاری کنم که ناراحت بشه.
خدا صدای زهره رو شنید و دایی تا آخر شب که تو خونه ما بود حرفی از گوشی برداشتن زهره نزد. از اون طرف برادر هدیه هم پیامی به دایی نفرستاد.
اما اگر واقعاً زهره درست گفته باشه و طبق حرف خودش، حرف از دهنش نپریده باشه و عکس دست اونها داشته باشه، چه اتفاق بدی میافته؟ چه عکسهایی ازش دارن که انقدر میترسه؟ اصلاً کجا رفتن که تونستن عکس بندازن؟
نمیدونم رو چه حسابی زهره این کار رو کرده! این کار حتی در آینده هم برای زندگیش پرخطر میشه.
اگر احساس کنم کار به جاهای باریک میکشه و هدیه دست از سر زهره برنمیداره و همچنان میخواد تهدیدش کنه، مجبور میشم به خاله قضیهی عکسی که نصفه و نیمه زهره از دهنش پرید رو بگم تا بتونه جلوی این اتفاق رو بگیره.
دایی خداحافظی کرد و رفت. بعد از اون رضا به خونه برگشت. خوشحال و سرحال داخل آمد و با صدای بلند سلام کرد.
جوابش رو دادیم. علی از این که برادرش سروسامون گرفته حسابی خوشحالِ. رضا پرغرور دستش رو توی جیبش کرد و سوئیچی بیرون آورد.
_ بفرما، اینم از هدیهی پدر زن من. یه ماشین بهم داد.
لبخند از روی لبهای علی پاک شد و معنیدار نگاهش کرد.
خاله ناراحت گفت:
_ عزت نفست رو فروختی به ماشین.
_ عزت نفس چی مامان! مگه چی شده؟
پشیمون از این حرف، سوئیچ رو داخل جیبش گذاشت و دَر رو که نیمه باز بود، بهم کوبید.
_ لعنت به این زندگی پر از ادعا! من نمیتونم صورتم رو با سیلی سرخ نگه دارم. نیازم رو به عموم گفتم، اونم بهم داد.
سمت پلهها رفت.
_ خسته شدم. اَه...
✍🏻
#هدی_بانو
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀