🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت269
🍀منتهای عشق💞
_ آخه زیاد مهم نیست.
_ حالا تو بگو!
نگاهم رو خجالت زده به چشمهاش دادم.
_ منم دلم از اون جعبهها خواست که خاله برای مهشید خریده بود. چرا برای من از اونا نگرفته بودی؟
چند ثانیهای بیمکث نگاهم کرد و خندهش رو جمعوجور کرد.
_ از اون جعبهها دلت خواسته؟
با تکونهای ریز سرم تأیید کردم.
_ ببخشید من یکم با عجله خریدم. چشم برات جعبهی مثل مال مهشید میخرم.
لبخندم دندوننما شد و خوشحال گفتم:
_ مرسی.
دَر اتاق پرو باز شد و میلاد با عینک دودی که به چشمهاش زده بود، بیرون اومد.
_ خوشگل شدم؟
حسابی تیپش عوض شده. علی جلو رفت و سر تا پاش رو نگاه کرد.
_ عالی شدی.
میلاد متوجه من شد و ذوق زده گفت:
_ رویا خوب شدم؟
واقعاً خوب شده بود.
_ ماه شدی میلاد.
علی گفت:
_ برو در بیار حساب کنم بریم پیش مامان اینا.
عینکش رو برداشت و با لبهای آویزون گفت:
_ میشه با همینها بیام؟ آخه میخوام خوشتیپ باشم.
علی خندهی صداداری کرد.
_ باشه با همینها بیا.
فروشنده لباسهای قدیمی میلاد رو همراه با کفشش داخل مشما گذاشت و بعد از حساب کردن، هر سه از مغازه بیرون رفتیم.
خاله نگران جلوی دَر مانتو فروشی به اطرف نگاه میکرد.
_ الان دعوام میکنه.
_ مگه بهش نگفتی؟
سرم رو بالا دادم و لب زدم:
_ نه.
_ نباید بیاطلاع میاومدی خب!
متوجهم شد و اخمهاش رو توی هم کرد.
_ تو کجا ول کردی رفتی توی این شلوغی!؟
علی گفت:
_ پیش من بود مامان.
خاله نگاهش به میلاد افتاد و لبخندش پهن شد.
_ الهی دورت بگردم عزیزم؛ چقدر آقا شدی.
رو به علی که اون هم با لبخند میلاد رو نگاه میکرد گفت:
_ چرا در نیاورده؟
علی با خنده گفت:
_ میخواست خوشتیپ بمونه.
_ مامانجان، در بیار بذار فردا میپوشی.
_ نمیخوام.
نگاهش رو به من داد.
_ بیا برو مانتویی که گفتم رو بپوش، دیر میشه! ساعت چهار باید محضر باشیم.
_ من اون رو نمیخوام.
_ اونی هم که خودت انتخاب کردی، نمیشه بخری. پیراهن انتخاب کرده جای مانتو!
به حالت قهر برگشت داخل مغازه. علی با تعجب گفت:
_ پیراهن؟
_ نه، مثل همینه که خودت برام خریدی.
_ مگه این رو دایی نخریده بود!؟
هر دو به میلاد نگاه کردیم. اصلاً حواسم به حضورش نبود. فوری گفتم:
_ آره، اشتباه گفتم.
علی به مغازه اشاره کرد.
_ بیا برو نشونم بده، ببینم چی میخوای؟
_ زیاد مهم نیست که همون رو بخریم. فقط میخواستم از اون مانتو زردِ نجات پیدا کنم.
روبروی مانتو یاسی رنگِ ایستادم. علی بدون توجه به نگاه خاله برش داشت و دستم داد.
_ بیا ببر بپوش.
خاله گفت:
_ علی این چیه آخه؟
_ بذار بپوشه، اگر بد بود نمیخریم.
فوری مانتو رو گرفتم و به اتاق پرو رفتم. دکمههاش رو بستم و توی آینه به خودم نگاه کردم. زیاد هم بلند نیست؛ تا روی ساق پامِ. دَر اتاق پرو رو باز کردم.
علی با دیدنم لبخندی زد. خاله لبخند علی رو که دید، پشت چشمی نازک کرد و رفت.
_ خیلی عالیه. اگر دوستش داری همین رو میخریم.
خواستم به اتاق پرو برگردم که اسمم رو صدا کرد.
_ رویا.
سمتش برگشتم. تن صداش رو پایین آورد.
_خیلی ممنون که به حرفم گوش میکنی.
انقدر از این حرف علی ذوق کردم که دلم میخواد جیغ بکشم.
✍🏻
#هدی_بانو
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀