📜
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#عبرت
#ادامه_دارد
.
باصدای گریه ملیحه بالای سرم چند نفر میبینن ومیبرنمون بیمارستان یه دوسه هفته ای بیمارستان بودم .ملیحه هم یه پرستار که بچه نداشت وبا مادرش زندگی میکرد برده بود خونش تا من به هوش بیام .
اصلا نمیدونم چرا زندگیمون اینجوری شد تنها انگشتری که داشتم رو به جای هزینه بیمارستان دادم واومدم خونه دیدم هیچی تو خونه نیست همه وسیلها رو عباس با رفیقای نامردش بردن وفروختن وکشیدن .با اون همه درد وکتک وقتی که دنده هام شکست ولی بچم سالم موند گفتم حتما حکمت خداست که این بچه بدنیا بیاد دوروز بعد از مرخص شدنم از بیمارستان رفتم درخونه رقیه خانم که یه کار بده انجام بدم بهم پول بده که نون بگیرم برای ملیحه .طفلک بچم دوروزی بود که هیچی نخورده بود .یه قابلمه پر میکردم اب میزاشتم رو چراغ که فکر کنه غذاست اینقدر میپرسید مامان درست شد یا نه که خوابش میبرد .گفتم :پس چرا نیومدی ده یا یه زنگ میزدی میگفتی چه به روزت اومده خوب .گفت:گفتم رومو به آقام نندازم که بگه حرف من شد ومیخواستی شوهر نکنی ونگه یکی رفتی ودوتا برگشتی فکرمیکنی میومدم ده آقام راهم میداد ؟اگه آقام منو میخواست این خونه ای که من باعث شدم بخره رو میداد من با بچم بشینم نه غریبه که مجبور نباشم سه روز تو کوچه بخوابم .بعدشم که تصمیم گرفتم وبیام زنگ بزنم خبر بدم .گفتم هرچی بشه بالاخره پدره شاید دلش بسوزه .لباسمو پوشیدم واومدم برم سرکوچه که دیدم عباس درا رو قفل کرده رومون دیگه هروقت میخواست بره بیرون قفل میکرد تا برگرده .از روی دیوار دوسه باری رقیه خانم سبزی داد برای همسایه ها پاک کردم وپولشو برام نون میخریدن وازروی دیوار میدادن بهمون .که عباس فهمید ورفت توکوچه هرچی فحش بود بهشون داد وجلوی شوهراشون گرفت که زنمو ازراه بدر کرده زنت .اونا هم ازم رو برگردوندن .تا روزی که صابخونه اومد واسباب اساسیه رو ریخت تو کوچه و چراغ که باهاش گرم میشدیم وغذا میپختم رو جای کرایه برداشت .تا اینکه عباس اومد وگفت اشتباه کردم غلط کردم بیا بریم خونه پیدا کردم واومدیم اینجا.ویه چند روزی با عباس خوب شدم وبا زبون سرشو گرم کردم .تا یه روز ازخونه زدم بیرون وزنگ زدم دهات ولی نگرفت زنگ زدم به رقیه وگفتم که بهتون آدرس بده که اینجاییم وشروع کرد گریه کردن وگفت شرمندتم خواهر اومدی خونه خواهر بزرگت ولی چیزی ندارم جلوت بزارم چیزی ندارم برای پذیرایی .دستاشو گرفتم به اندازه تموم سالهایی که بی مادری وزجر کشیدیم اشک ریختیم .گفتم پاشو پاشو میریم دهات آقامم بدونه چی کشیدی نرم میشه اصلا چند روز خونه خالم