سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد . اصلا یه چندروزی میری خونه خالم تا آقام رو کم کم راضی کنی
📜 🩷 . با گریه ازهم خداحافظی کردیم ورفتیم سمت ترمینال که ممدعلی منتظرمون بود.طفلک اعظم عروسی مهدی وعاطفه روهم نبود وندید حتی خبر نداشت .هوا کم کم داشت تاریک میشد وسکینه هم دائم غر میزد که اگه آقات بگه رفتی دکتر چی گفت خودت باید جوابشو بدی من کار ندارم ها ..سوار ماشین شدیم وتا خوده ده گریه کردم یه چیزی رو سینم سنگینی میکرد ونمیتونستم نفس بکشم دیگه کم آورده بودم تاکی باید میجنگیدم با این زندگی نکبت بار .وقتی رسیدیم خونه آقام عصبانی بود وشروع کرد هوار هوار که تا الان کجا بودید وچرا موندید تا هوا تاریک بشه .گفتم حرفهای منو که باور نمیکنی لااقل از سکینه بپرس چیکار میکردیم.لااقل بپرس اعظم وبچش خوبن یا نه چرا ازشون نمیپرسی بی انصاف ها تا کی قراره تاوان غلطی که کرده رو پس بده تو مسلمون نیستی با گفتن آخرین کلمه یه طرف صورتم داغ شد ودیگه خفه شدم .رفتم اتاق مهدی پیش محبوبه وشروع کردم گریه کردن .گفتم محبوبه مهدی کی میاد ازتهران گفت گفته یکی دوروز دیگه میاد .خدا خدا میکردم بیاد تا باز هم برای اعظم خوراکی وپول بفرستم ولی از کجا من که تموم وقتمو قالی میبافتم ووقتی تموم میشد آقام میفروختش وحتی ریالی هم به من نمیداد .فردا صبح رفتم پیش خانم معلم وبهش سپردم که به درو همسایه بگه که میرم کمکشون نون میپزم یا طویله تمیز میکنم یا پایه میزنم (پایه فضولات گاوها رو خیس میکردن وبا دست دایره ای شکل وبزرگ درست میکردن ومیزاشتن خشک بشه واسه زمستون ازش برای گرما وآتیش استفاده میکردن )گفتم اگه من برم سکینه میفهمه .تموم روز رو منتظر جواب خانم معلم بودم ازاون روز کارم شروع شد ومیرفتم برای درو همسایه کلفتی ویه چندغاز میزاشتن کف دستم ومنم بی خبر از سکینه همه رو جمع میکردم.بالاخره مهدی اومد ازتهران وضعیت زندگی اعظم رو گفتم وقرار شد فردا براش وسیله ببره .اما آقام چی اگه میفهمید .فردا شب زودتر از همیشه شام رو آماده کردم وبچها رو خوابوندم وخودمم با قالی مشغول کردم خدارو شکر سکینه وآقام هم زود رفتن خوابیدن .برنج و روغن وگوشت ومرغ وماست وکره ویه دبه ترشی وسیب زمینی وپیاز ورب همه رو بی سروصدا بردیم پایین وگذاشتیم تو ماشین ممدعلی وپولی رو که جمع کرده بودم رو دادم به مهدی وماشین رو تا سرکوچه هل دادیم که روشن نکنیم که صدا بده وآقام بیدار بشه .مهدی وممدعلی رو فرستادم شهر و خودم تا خود صبح پشت پنجره ها بودم ودلم شور میزد هی دعا میخوندم وفوت میکردم .صبح کارارو انجام دادم وناشتایی آماده کردم وبقیه بیدار شدن وآقام سراغ مهدی رو گرفت ومحبوبه گفت مهدی نزاشتم .