سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد . هزاران بار حرفاشو با خودم مرور میکردم وبا فکرکردن بهش لب
📜 🩷 . منو میشناسید به کی تا الان بد یا بی احترامی کردم تو خودت دوستمی خواهرمی من سکینه رو چیکار کردم که اسیر شده ؟کاری که با تو کرد رو یادتون رفته .من اصلا خبر نداشتم که احمد رفته شهر تا خود تو گفتی منیژه:میدونم مریم ولی نمیدونم کی ننم رو پر کرده چنان ازتو بدش میاد که تا اسمت میاد مثل اسپندرو آتیش جلز وولز میکنه .مریم:باشه منیژه به ننت بگو نگران نباشه من باعث جدایی مادرو پسر نمیشم من خودم بی مادری کشیدم نمیزارم کسی دیگه این درد رو بکشه .بهش بگو تا موقعی که خودش با روی خوش ودل خوش نیاد خونمون من دیگه با احمد کاری ندارم مطمئن باشه .این حرفا رو گفتم ولی فقط سر زبونم بود خدا میدونه ته دلم چی میگذشت دستمو به دیوار گرفتم تا ازپله ها نیوفتم احساس میکردم تموم بدنم سست شده ونمیتونم رو پاهام بایستم یاد حال دیروزم افتادم که چقدرخوشحال بودم .از احمد هم عصبانی بودم .که مثل بچها سر هرچیزی اول قهر میکنه وازخونه میزنه بیرون .با خودم گفتم نکنه بعد از ازدواجمونم اینجوری باشه بی جنبه وبی فکر وبی مسئولیت ؟گفتم نشد هم نشد معلومه از این احمد هم برای من شوهر درنمیاد باید سعی کنم فراموش کنم .راستش زیاد آدمی نبودم که به حرف دلم گوش کنم سعی میکردم بیشتر منطقی باشم تا عاطفی .خودمو با کار سرگرم کردم تا فراموش کنم که صدای خانم معلم تو حیاط میومد داشت منو صدا میکرد .سریع رفتم پایین که اشاره کرد بیا خونمون .رفتم تو اتاق وبادیدن عاطفه شوکه شدم گفتم عاطفه اینجا چیکار میکنی کی اومدی چرا تنهایی ولی فقط گریه میکرد رفتم جلو سرشو برگردوندم .زیر چشمش کبود بود و رو دستاش جای ناخن بود وخونی .مریم :چیشده کی اینکارو باهات کرده بگو ببینم حرف بزن دختر جون به سر شدم .با هق هق گفت :آبجی ننه وخواهرای موسی ریختن سرم وکتکم زدن بعدشم بیرونم کردن گفتن برو خونه آقات ما عروس نمیخوایم که بخوره وبخوابه وثمره نداشته باشه هرچقدر در زدم والتماس کردم درو باز نکردن برام .مریم :پس موسی کدوم گوری بوده که اونا تورو زدن ؟عاطفه :موسی هم خونه بود ولی از ننش میترسه آبجی جرآت نمیکنه بدبخت حرفی بزنه که میترسید بیاد جلو.حتی نیومد جلو پنجره نگاه کنه .مریم:خوشم باشه به اینم میگن مرد خدایا قربونت برم چی خلق کردی .غلط کردن که توروکتک زدن والا .حالا چرا نیومدی بالا چه جوری تنهایی اومدی اینجا دختر نگفتی از رو کوه گرگ بهت میرسه آخه من یه پدری ازموسی دربیارم که ایندفعه اسم مریم اومد خودشو خیس کنه .عاطفه:ترسیدم بیام آبجی گفتم آقام عصبانی میشه ببینه من اومدم .مریم :پاشو پاشو بریم بالا یه چیزی درست کنم بخورم