📜
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#عبرت
#ادامه_دارد
.مریم
بهش گفتم تو اصلا نترس فقط حرف دلتو بگو راضی هستی یانه اگه یه درصد هم شک داری بگو نه .!ولی عشرت گفت نه خوبه میخوام .پاشم عیبی نداره .مریم:ولی حسین اون از ترس اینکه آقام نزنتش قبول کرده کاش خودمم باهاتون اومده بودم خدایا چرا اینکارو کردم .حسین:نترس مریم رضا پسر خیلی خوبیه مطمئن باش عشرت خوشبخت میشه اگه برای پاش نگرانی که عمو نصرت اینقدر براش گذاشته که تا هفت پشت بعدش هم احتیاح به کارکردن نداشته باشن .مریم:آخه عشرت خیلی ساده است دیدی که همیشه خدا ساکته نمیتونه از خودش مراقبت کنه نمیتونه حق خودشو بگیره عشرت یه شوهر دست وپا دار باعرضه وزبر وزرنگ میخواد تا ازش محافظت کنه رضا هم همینطور یه زن تیز وچابک که جمع وجورش کنه .آقام اینقدر از بچگی روی ماها اسم وعیب گذاشت که اعتماد به نفس نداریم .عشرت عادت داره وقتی میشینه با دست با نوک رماغش بازی میکنه آقام اینقدر اینو تو سرش کوبید وهی گفت که بخاطر این اخلاقت هیچ کی نمیگیرتت وانگار وبا زده نوک دماغت واین حرفا اون حتما ترسیده کسی سراغش نیاد که قبول کرده .اینقدر غر زدم به جون حسین که حسین گفت فردا باهم میریم خونه آقات من آقاتو سکینه رو سرگرم میکنم تو با عشرت حرف بزن ببینم چی میگه اگه فهمیدی که راضی نیست وحرفهای آقات روش تاثیر گذاشته میایم وبه عمو نصرت میگیم قسمت نبوده برید جای دیگه .هنوزم چیزی نشده که اینقدر ناراحتی .!فردا صبح با حسین رفتیم خونه آقام .سکینه بو برده بود که چرا اومدیم برای همین تا مارو دید شروع کرد سوال وجواب کردن از حسین ومیگفت شما دیروز ازاینجا رفتی خیر باشه چرا دوباره برگشتید خدایی نکرده اتفاقی افتاده ؟حسین هم هی حرف رو عوض میکرد تا آخرش طاقت نیورد وگفت حاجی راستش شب تا صبح فکر کردم میترسم عشرت راضی نباشه وتا آخر عمر منو مقصر بدونه .ولی آقام هزارتا راه اورد وگفت که راضیه .منم رفتم تو اتاق و با عشرت تنهایی حرف زدم گفتم اگه بخاطر حرفهای آقامه یا فکر میکنی تو خونه میمونی اینکارو نکن تو که سنی نداری .ولی گفت نه خودم میخوام وآقام حرفی نزده .وقتی دیدم خوشحاله منم راضی شدم .بعد از خونه دیدن وتحقیق .عشرت رو عقد کردیم برای رضا .رضا شش تا برادر داشت وسه تا خواهر .شام بعد از عقد حسین همه رو دعوت کرد خونه ما سکینه حسابی خوشحال بود خونه برای خودش مونده بود .منم خوشحال بودم خواهروبرادرهام همه سرزندگی خودشون بودن ومن بعد ازسالها میتونستم راحت بخوابم .تو گیرودار عروسی عشرت بودیم که آقام شروع کرد به نالیدن که پول ندارم وما رسم نداریم جهیزیه بدیم واین حرفا ولی تو روستا حسین برای جهیزیه دختر سنگ تموم