📜
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#عبرت
#ادامه_دارد
.مریم
فکر میکرد بچه کوچیک فرق داره با خودش میومد نگاه میکردوبه حسین میگفت ای بابا دماغم داره چشمم داره گوشم داره .اینقدر تعجب کرده بود وبا هیجان از دست وپاو صورت بچه میگفت .حسین هم بوسش میکرد ومیخندید ومیگفت خوب بابا اونم آدمه معلومه که چشم وگوش ودست وپا داره مثل تو .ماهگل میگفت اسم بچه نگین بزاریم ولی حسین میگفت مهدیه باشه برای همین اسم دختر دومم شد مهدیه ولی فقط چند روز این اسم بود چون حسین اسم مهدیه رو فراموش میکرد وبلد نبود درست بگه به مهدیه میگفت مدیه دخترا گفتن بابا اسم سرش میزاری فردا همه بهش میگن مدیه باز هم مجبور شدیم اسمشو عوض کنیم .درنتیجه بعد از کلی جنگ اسم دختر کوچولوی ما شد زهرا .دوسه روز بعد از زایمان من جاده ها باز شد وبرفها آب شده بودن که محبوبه درد زایمانش شروع شد وبردنش شهر ودوروز بعد اومد خونه ما محبوبه پسر دار شده بود اسمش رو علی گذاشتیم .خاله وخواهر زاده باهم بدنیا اومدن کرسی وسط خونمون شده بود زایشگاه من اینور بودم ومحبوبه اونور .هرکسی چشم روشنی من نیومد مجبور میشد به محبوبه هم کادو بده هرکسی هم برای محبوبه میومد تو رودروایسی به منم هدیه میداد .خیلی خجالت میکشیدم از این وضعیت برای همین زیاد استراحت نکردم وسرپا شدم .زندگیمون آروم بود وکنار هم خوش بود فقط بی پولی اذیتمون میکرد .شب وروز حسین کار میکرد که ما لنگ نمونیم ولی هرچقدر بیشتر زور میزد بیشتر کم میوردیم .بچه ها ماهگل رو خیلی دوست داشتن بیش از اندازه اینقدر که بخاطر جدایی نشدن ازماهگل چندتا خواستگار رد کردن .سرظهر بود وهمه جا سکوت همه خواب بودن که صدای گریه ماهگل تو حیاط پیچید .دخترا با ترس دوییدن بیرون وماهگل با شیرین زبونی خاص خودش گفته بود که دختر همسایه هلش داده .تو کمتر از یه دقیقه دخترا با چوب وچماغ از خونه رفتن وشروع کردن با همسایه کتک کاری وسروصدا چنان دعوای برپا شد که بیا وببین اصلا نمیتونستم کنترلشون کنم میگفتن چرا به ماهگل حرف زده وهلش داده .برای همین دیگه نمیزاشتن ماهگل بره تو کوچه بازی کنه چون میدونستم هرکسی بگه بکش کنار جنگ راه میوفته .چند ماه بعد از بدنیا اومدن زهرا دوباره بی بی مریض شد واینبار تو خونه خودش مونده بود سر ظهر همسایه رو فرستاده بود دنبال منو حسین ..
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️
@Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉