سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . یادمه صبح خیلی زود بود که ریش سفید های محل به عمارت او
📜 🩷 . خان بابام باهام خیلی سرسنگین شده بود و سعی میکرد تو عمارت اصلا باهام چشم تو چشم نشه... دلم براش خیلی میسوخت، تنها بود و بدجوری تو دوراهی گیر کرده بود....... صدای گریه های راه و بیراه نازخاتون و نگاه های ترحم آمیز خدمه بدجوری رو اعصابم بود، وقتی هم ازشون سوالی میکردم طفره میرفتن و کار رو بهونه میکردن و الفرار..... تنها چیزی که میدونستم این بود که همه خدمتکارا و اهالی عمارت همینکه چشمشون به من میوفتاد شروع میکردن به پچ پچ کردن و آخرش هم به گریه ختم میشد... و چند باری گوشم رو تیز کرده بودم که ببینم اینا به هم چی میگن... میگفتن طفلک گناهی نداره که خونبس بشه..... رفتم پیش مادرم و بهش گفتم نازخاتون جان..... میشه برم سرچشمه..... منتظر جوابی از سوی نازخاتون بودم که دیدم شروع کرد به گریه کردن و گفت خدایا خودت بهش رحم کن، بچم‌ رو به تو مسپارم.... دیگه کلافه شده بودم، بدون گرفتن جوابی پا تند کردم به طرف چشمه که شاید ازین هوای خفه عمارت لحظه ای دوربشم...... (بهادر) برای اخرین بار نگاهی به رخسار مادرم کردم، چقدر تو این چندروز پیر و افتاده شده بود.... نگاهم رو ازش گرفتم و با چشمانی گریون به سمت قبر بهداد رفتم، سرخاکش با شرمندگی نشستم و بعد از کلی گریه و دردودل ازش دل کندم، راه افتادم که تو روستا چرخی بزنم...... میدونستم دیر یا زود اهالی روستای پایین برای جلب رضایت میان، ولی خبر نداشتن که من خیلی وقت بود تصمیم خودم رو گرفته بودم... من تقاص خون برادرم رو میگرفتم و هیچ جوره کوتاه نمیومدم..... بالاخره صبرم تمام شد و همراه نگهبان ها و ریش سفیدان به سمت روستای پایین حرکت کردم...... جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌