سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . بعداز مدتی دویدن خیلی خسته شدم و دیگه نایی برام نموند
📜 🩷 .کمی جلوتر هم زنی زخمی پیدا کرده بودن که مسلما کسی نبود جز اونی که می‌خواسته به گلبهار کمک‌ کنه تا از روستا دور بشه.... بغلش کردم و تو آغوشم فشردمش چقدر آرزوی همچنین روزی رو داشتم ولی نه در این شرایط.... ایکاش زمان متوقف میشد و ساعتها همینطور می‌گذشت و با صدای قلبش در آغوشم تا ابد بهم آرامش میداد... وقتی به پایین کوه رسیدیم مردان با دیدن گلبهار در آغوشم به عقب رفتن و تفنگهاشون رو بالا برده و تیراندازی میکردن و بالا و پایین میپریدن و زنان حاضر در آنجا با دستمال های رنگی کل میکشیدن..... در این بین تنها ارسلان خان بود که مات و مبهوت ایستاده بود و به گلبهاری که در آغوش من بود زل زده و توی دلش آرزو میکرد که ای کاش یکی از این تیرها به قلب او میخورد..... مادرش هم با دیدن من و حال نزار و  چهره ی رنگ پریده و دهان خونی دخترش دلش به درد اومد و از حال رفت..... هیچی برام مهم نبود و اصلا دلم براشون نسوخت و بیرحمانه از کنارشون ردشدم..... از همون کوهستان بدون توجه به کسی با گلبهار راه روستای بالا رو پیش گرفتم.... به روستا که رسیدیم حال گلبهار کمی بهتر شده بود... ولی هنوز تو شوک اتفاقاتی بود که چند ساعت پیش افتاده بود... از اسب پیادش کردم و بقچش رو دادم زیر بغلش و با اشاره بهش فهموندم که صداش دربیاد خونش حلاله.... میدونستم اصلا  شرایط خوب و مساعدی نیست و نمیتونستم گلبهار رو به عمارت بالا ببرم..... چون مادرم رو خیلی خوب میشناختم و میدونستم چقدر میتونه برای این دختر خطر داشته باشه...... بخاطر همین تصمیمم رو گرفتم و بدون این که کسی خبردار بشه اون رو به اتاق خودم که از اتاقهای دیگه عمارت دور بود بردم،،، تا کمی آبها از آسیاب بیوفته و فکر چاره ای باشم...... شاید تو این مدت تونستم کیارش رو پیدا کنم...... (گلبهار) یک هفته از مرگ بهداد و از فرار کیارش گذشته بود‌ و من هر روز  بیشتر و بیشتر آب میشدم..... یک هفته بود که توی این اتاق زندانی بودم و نه خبری از پدرم داشتم و نه مادرم..... تو این مدت بجز یک خدمه که برام کمی اب و غذا میاورد و حتی کلمه ای باهام حرف نمیزد رو ندیده بودم، نه از ارباب خبری بود و نه هیچکس دیگه ای..... تو افکار خودم غرق بودم و دلم برای پدر و مادرم، برای داداشام، ننه جمیله و کل عمارت و حتی اون چشمه زیبا پر میکشید...... تو همین حال و هوا بودم که در اتاقم بشدت باز شد... در بینوا با صدایی بلند به دیوار کوبیده شد و پشت بندش یک زن با لباس هایی زیبا ولی سرتا پا سیاه جلوم ظاهر شد...... زن بسیار زیبایی بود و از ظاهرش میشد فهمید که مادر ارباب هست ولی ذره ای رحم و دلسوزی تو چشماش پیدا نبود.... سراسیمه از جام بلندشدم و مثل مجرمی که منتظر رای قاضی باشه سرم‌ رو پایین انداختم و حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده بود.... مادر ارباب با صدای بلندی گفت: فک نکن برادر نامردت جان سالم به در برد و تو هم راحت  میشی و همینجا به خوبی و خوشی زندگی می‌کنی.... ..... . جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・