📜
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
با احساس سوزشی تو دستم چشمام رو باز کردم و با دیدن ارباب بالای سرم تعجب کردم......
ترسیدم و خواستم بلند بشم که.....
با صدایی خش دار گفت:از چی میترسی؟؟؟ کاری باهات ندارم، داز بکش و استراحت کن...
یکدفعه در باز شد و مادر ارباب با آن نگاه خشمیگنش وارد اتاق شد......
از بالا تا پایین نظارم کرد و نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت و گفت:
چیه چرا مثل میت شده رنگت؟ لال شدی؟هی.....
باتوام.......
نکنه لال هستی،ا ز دیروز که دیدمت اصلا حرف نزدی....
نکنه بخاطر این که جنس بنجول بودی و رو دستشون موندی بابات تو رو به عنوان خونبس فرستاده....
دخترهای همسن و سال تو تا الان دو هم زاییدن...
دلم گرفت از این همه حقارت و بی رحمی....
همونجوری خیره بهش بودم و داشتم نگاهش میکردم که ارباب با صدای پرتحکمی گفت بسه مادر.......
ساکت شو لطفا......
این دختره باید استراحت کنه.....
بهتره بریم بیرون و باهم حرف بزنیم....
چند روز بعد.....
خدا رو شکر از وقتی ارباب برگشته بود خبری از اون انباری ترسناک نبود و من دوباره تو اتاق ارباب ساکن شدم ولی حق بیرون اومدن رو نداشتم و بازم یکجورایی زندانی بودم.....
تنها همدمم پنجره ای شده بود که رو به حیاط باصفای عمارت بهادرخان جاگرفته بود....
از پنجره اتاق مشغول تماشای بیرون بودم، هرکسی به یک طرف میدوید، انگار امروز عمارت حال و هوای دیگه ای داشت....
خدمه تند تند میرفتن و میومدن و مشغول تمیز کاری بودن.....
چه روستای پایین و چه روستای بالا رسم داشتن که بعد از ۱۰ روز عزاداری نمیکردن و همه چیزی که مربوط به ختم بود باید جمع میشد....
تو فکر عمیقی فرورفته بودم و باخودم داشتم زیر لب حرف میزدم که یه لحظه حضور یه نفر رو تو اتاق حس کردم، برگشتم و دیدم یکی از خدمه هاست، جوری تو فکر بودم که متوجه نشدم کی وارد اتاق شده، دستش یه جعبه بود که روی میز گذاشت......
با تعجب بهش نگاهی کردم که گفت:
خانم جان ارباب گفتن این لباس رو براتون بیارم، بپوشید که عاقد یک ساعت دیگه میاد، من رو هم فرستادن کمکتون کنم تا حاضر بشین.....
چیزی برای گفتن نداشتم، اصلا چی میخواستم بگم.....
سکوت اختیار کردم و با تعجب فقط نگاهش میکردم که بدون هیچ حرفی از زیر بغلم گرفت و منو به سمت حمام برد....
وارد حمام شدیم، یکی یکی لباسامو درآوردم، یادم نمیومد آخرین بار کی حمام بودم، خدمه از زیبایی اندامم تعجب کرده بود، میگفت:خانم جان شما خیلی خوش اندام هستید و اصلا بدنتون بوی عرق نمیده، خیلی تمیز هستید انگاری همین دیروز از حمام دراومدیدو منم بیتوجه به حرفهاش به آینده نامعلوم خودم فکر میکردم....
(بهادر)
امروز قرار بود عاقد بیاد و خطبه عقد بین من و گلبهار جاری بشه.....
چقدر آرزوی این لحظه رو داشتم، چه نقشه ها که برای این روز نکشیده بودم و باهاش خیال بافی میکردم ولی نه اینطوری...
به یکی از خدمه ها گفتم که لباس رو برای گلبهار ببره....
هر چی بود قراره که عروس این عمارت بشه.....
خداروشکر میکردم که مادرم تو این یه مورد زیاد سختگیری نکرد و موافق بود که گلبهار لباس سفید تنش کنه....
چون معتقد بود که عروس باید با لباس سفید سر سفره عقد حاضر بشه تا بدشگون نباشه و با خودش بدبختی نیاره
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️
@Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·