📜
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.خدای من!!!!!.....
داشتم شاخ درمیاوردم...
چی میشنیدم، بعد این همه سال....
مادرم ادامه داد:....
۱۵ سالم بود، یه خواهر بزرگتر از خودم به اسم اعظم داشتم و یه برادر بزرگتر به اسم ارسلان.....
من نشان شده پسر عموم بودم و اعظم هم نشان شده پسرخالم......
از وقتی خودمو شناختم پسرعموم همیشه هوام رو داشت.....
همه جوره پشتم بود و از همون بچگی هم نمیذاشت کسی اذیتم کنه و مثل سایم شده بود.....
کمی که بزرگ شدم و زمزمه های مراسم عروسی اعظم تو خونمون پیچید، روز شماری میکردم برای وصال خودم به بهمن....
چند باری تو تنهایی از روزهای بهم رسیدنمون و زندگی شیرینی که قرار بود باهم بسازیم برام میگفت و من هم غرق عشقش میشدم....
اون شب لعنتی اومد، قرار بود خاله اینا نشان بیارن برای اعظم....
از صبح مادرم ما رو به کار گرفته بود و همه جا رو مو به مو بهمون تمیز میکرد.....
ولی اعظم تو یه حال و هوای دیگه بود، اصلا صحبت نمیکرد و حواسش به کار نبود و کلی استرس داشت، شایدم راضی به وصلت نبود؟؟....
مامان بیچاره هم به پای حجب و حیاش میذاشت و زیاد پیگیر نبود....
ای کاش اون شب شوم هیچ موقع نمیرسید....
نزدیکای غروب بود که خانواده عمو اومدن خونمون، بهمن تو یه فرصت تنهایی پیدام کرد و گفت با بابام صحبت کردم و قرار شده امشب بعد این که نشان اعظم تموم شد، با عمو راجبه ازدواجمون صحبت کنه.
نیر فقط یه ذره دیگه صبرکن، امشب برا خودم میشی......
اون حرف میزد و منم تو دلم انگاری رخت میشستن، خیلی استرس داشتم، دیگه طاقت نیاوردم، لپام گل انداخته بود و بوضوح داغی صورتم رو حس میکردم، ازش جداشدم و به سمت آشپزخونه رفتم.......
دوروبر ۹ شب بود که خاله اینا اومدن، همگی با هم نشسته بودیم و حرفهایی این بین رد و بدل میشد که مامان بهم اشاره کرد و گفت: نیر بگو اعظم چایی بیاره....
وارد آشپزخونه شدم ولی اعظم نبود، به سمت اتاق مشترکمون با اعظم رفتم و صداش کردم، بازم جوابی نشنیدم...
خواستم برگردم که دیدم صدای فین فین از پشت رختخوابها میاد، نزدیکتر رفتم دیدم اعظم پشت لحاف و تشک قایم شده و داره گریه میکنه، متعجب به سمتش رفتم و گفتم چی شده آجی؟؟!!.....
گفت ارسلان رفت؟؟.....
خواستم جوابشو بدم که با صدای مامان به خودم اومدم که سراغمون رو میگرفت، اون لحظه شاید متوجه نشدم که ارسلان رفت یعنی چی؟؟!!.....
مراسم نشان خلاصه برگزار شد و شوهرخالم با اجازه از پدرم و جمع یه صیغه محرمیت بین اعظم و رضا خوند....