📜
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
حتی به بهمن نامرد هم گفته بودم، ازش خواهش کرده بودم ازت دل بکنه ولی اون نامروت!!.....
به مادرم هم گفتم.....
گفتم که دلم گیر توئه، عاشقتم و حاضرم بخاطرت هرکاری بکنم...
ولی اون اعظم نچسب رو برام تیکه گرفته بود.....
الانم که تو برا من نشدی نمیزارم برا بهمن هم بشی.....
رضای عوضی به همین راحتی با سرنوشت من بازی کرد و من تو اون خونه موندگار شدم و لحظه شماری میکردم برای قربانی شدن......
فردا صبح زود خبر به همه جا پیچیده بود و پدرت و پدربزرگت جلو در خونمون بودن......
کسی حرفی نمیزد....
نمیدونم شاید هم میدونستن چه اتفاقی قراره بیوفته.....
قبل از همه بهمن به خودش اومد و داخل خونه شد و ارسلان رو صدازد، گفت: ارسلان تورو به خدایی که میپرستی.....
نزار نیر رو از من جدا کنن.....
با چشم های اشکی پشت پنجره اتاقم خیره بهمن بودم....
گریه میکرد و خودش رو نفرین میکرد....
ارسلان سرش رو پایین انداخته بود و شرمنده، و رضا هم پوزخند موزیانه ای به لب داشت....
یک آن صدای در بلند شد و رضا به سمت در رفت.....
در و باز کردن همانا و صدای داد و فریاد هم همانا.....
پدر و پدربزرگت یه لشگر آدم با خودشون آورده بودن و همشون هم ناراحت و خشمگین بودن و منتظر فرصتی و حرفی نابجا که خون و خونریزی راه بندازن....
اعظم بیچاره یه گوشه وایستاده بود و فقط اشک میریخت،خیلی با پدرم صحبت کردم، از مادرم خواهش و تمنا که کاری بکنه، ناسلامتی من دخترشونم، چرا با دستای خودشون دارن گور منو میکنن.....
به پاشون افتادم، دست و پاشونو ماچ کردم، ولی اون لحظه دل همشون از سنگ شده بود و ذره ای براشون مهم نبودم، دیگه خودمو علنا باختم، از خواهش و تمنا دست کشیدم و خودمو انداختم پشت پنجره و به سرنوشت شومم زار زدم....
بهمن بیچاره همه کار کرد، حتی به پای پدربزرگت هم افتاد ولی دریغا که کاری از پیش نبرد و زار و ناتوان با دلی شکسته از خونمون رفت و حتی من نتونستم برای آخرین بار هم ببینمش......
بدبختانه من شدم خونبس پدرت....
و عمه تو که گلبهار باشه شد عروس خان پایین که پدرم بود....
صبحی که قرار بود به عنوان خونبس به این عمارت بیام، در اوج ناباوری که دیگه بهمن رو نمیبینم و ازروستامون میرم با چه سختی اومد خونمون و منو تو حیاط گرفت و ازم خواست فرار کنیم....
.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️
@Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·