📜
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
همه هم میگن که بخاطر افسردگی زیاد خودکشی کرده و پدر و پدربزرگت و همه اهل عمارت هم باورمیکنن....
درسته هیچ موقع نیرخاتون نفهمید که همه کمکها و رسیدن من به تو کار فیروزه بود.....
همین الان هم از طریق فیروزه از اتفاقات این عمارت باخبر شدم و دیگه نتونستم صبر کنم و بعد بیست و پنج سال برگشتم.....
فیروزه بهم گفت که نیر هرروز داره فشارش رو گلبهار رو زیاد میکنه و اگه کاری نکنم دختر بیچاره زیر دست و پاش جونشو از دست میده...
پسرم من مریضم و فرصت زیادی ندارم......
خواستم قبل رفتن از این دنیا یکبار هم که شده ببینمت و درآغوش بگیرمت، و امانت های پدرت رو به تو بسپارم....
چون میدونم اونقدری مرد هستی و بزرگ شدی که بعد من مواظب خواهر و برادرت باشی......
پسرم نیرخاتون عمه خونی گلبهاره و بخاطر کینه و انتقام قدیمی که از ارسلان خان به دل داره اینطور با دختر معصوم داره رفتار میکنه..
با حرفهای گلناز(مادر واقعی بهادر) دیگه توانی برام نموند و دنیا رو سرم آوار شد، یه لحظه احساس کردم رو هوام و زیر پام خالی شده....
تحمل و هضم این همه حرف برام سنگین بود....
اصلا نمیتونستم باور کنم، بغض عجیبی راه گلوم رو بسته بود، نه میتونستم قورتش بدم، نه غرورم اجازه میداد خالیش کنم.....
این همه سال من به کی مامان گفته بودم؟!.....
به زنی که از روی عقده و کینه و حسادت یه روز قصد جونم رو کرده بود....
ولی در برابر اینهمه کار بد، این همه سال هم با محبت منو بزرگ کرده بود.....
نمیدونستم کدام رفتارش رو باور کنم....
نیرخاتون به یه درخت تکیه داده و به یه نقطه خیرشده بود، گلناز هم شرمنده از گفتن واقعیت، دستش رو توهم گره کرد و سرش رو پایین انداخت...
شهریارهم قبل از من بلند شدو رفت بیرون....
دیگه نتونستم اون جو رو تحمل کنم و با صدای خفه ای گفتم میخوام تنها باشم و از عمارت بیرون رفتم.....
اول رفتم سر قبر پدرم و بعدش بهداد، رسیدن همان و ترکیدن بغضم هم همان، وقتی حسابی سبک شدم، به عمارت خودم رفتم و تمامی خدمه ها رو مرخص کردم.....
دیگه حوصله خودمم نداشتم....