سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . همه هم میگن که بخاطر افسردگی زیاد خودکشی کرده و پدر و
📜 🩷 . گیج بودم و احساس پوچی داشتم، نمیدونستم چیکار باید کنم...... هیچی دیگه برام مهم نبود...... هیچی..... فقط گلبهار رو میخواستم، تشنه آغوشش بودم و آرامشی که بهم انتقال میداد، یعنی منو قبول میکرد؟؟ یعنی بهم این فرصت رو میداد که براش جبران کنم؟؟!!.... از شدت ناراحتی و گیجی و بلاتکلیفی همون جا کنار پنجره خوابم برد..... (گلبهار) دلربا برام همه چیز رو تعریف کرد، مو به مو، هرچی دیده بود و هرچی شنیده بود، از عکس العمل بهادر بعداز شنیدن واقعیت، از کارهای نیرخاتون مادرش در حق گلناز، از بیکسی و مظلومیت گلناز..... البته اونم تا اون روز از هیچی خبر نداشت و طبق شیطنت همیشگیش فالگوش وایستاده بودو از این طریق همه چیز رو میدونست.... باورم نمیشد، هنوز از حرفهای دلربا گیج بودم و درکش برام سخت بود.... به عمارتی که به عنوان عروس خونبس قدم گذاشته بودم..... در واقع عمارت عمه خودم بود.... عمه ای که از خون خودش بودم.... خدایا الان چی میشد.... خودت کمکم کن...... عمه ای که از خونش بودم. پدرم پس از اول  موضوع رو میدونست و با این وجود بازم با دستهای خودش منو قربانی کرده بود!!؟؟...... بخاطر کی؟؟..... بخاطر دردونه پسرش، که یادگار گلبهارش بود، عشق اول و آخرش؟!...... از پدرم‌ و مادرم بشدت متنفر شدم...... پدرم بخاطر گلبهارش عمه ام نیرخاتون رو قربانی کرده بود و بخاطر پسر همون زن هم، منو قربانی کرد.... دونسته بادستهای خودشون منو طعمه گرگ کرده بودن و اصلا هم ازم خبری نمیگرفتن، درواقع این حس رو بهم دادن که از دستم راحت شدن...... از دلربا جداشدم و به اتاق پناه بردم... دو روز بود که تو اتاق بودم و از هیچی خبر نداشتم...... کارم فقط گریه بود..... با احساس ضعف و گشنگی که داشتم ازجام بلند شدم ولی چشام سیاهی رفت و با سر خوردم زمین...... وقتی چشام رو باز کردم دلربا بالای سرم بود و با خنده و شیطنت همیشگی نگاهم میکرد...... با تعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم:چته دلربا چرا میخندی، من تو این حال افتادم، تو بجای کمکت بهم میخندی؟؟!!.... لب زد: مبارکه مامان کوچولو.... گفتم چی رو مبارکه؟ چی میگی تو