#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_بیست_و_دوم
مش غلام یک سکه را به حسن و شعبان داد!
حسن که دید شعبان ناراحت است سکه را به طرف شعبان گرفت و گفت: ببخشید!
شعبان دست حسن را پس زد و گفت: انسان ها در سختی، خود واقعی را نشان می دهند! تو نامردی کردی!
اشکی از چشمش بیرون آمد. اشک مثل بچه ای که از سرسره پایین می آید از صورت شعبان سر خورد.
پشت به روی حسن کرد و دوان دوان به سوی خانه شان رفت.
مش غلام که شاهد صحنه غم انگیز این دوبچه بود! با خنده گفت: آخ مامان! حالا قهر نکنید! برید با سکه حال کنید!
مش غلام هم رفت توی خانه اش. لابد امشب بجای پتو سکه ها را روی خود می کشد. شاید هم بجای بالش سکه ها را زیر سر می گذارد.
ادامه دارد...