#تجربه_من ۶۷۶
#فرزندآوری
#مادری
#قسمت_دوم
یک سال و دو ماه از ازدواجمون میگذشت که باردار شدم، همون ماه اول برکت خدا به زندگیمون اومد و همسرم رسمی شد.
بارداری سختی داشتم این قدر بد ویار بودم که چند کیلو کم کردم، فقط نون خشک میخوردم اما به لطف خدا دانشگاه ها آنلاین بود و نیاز نبود حضوری برم.
ماه پنجم کم کم دستم اومد چی بخورم حالم بهتره، خیلی کم می تونستم از بعضی غذاها بخورم میوه که اصلا، این قدر کم خورده بودم که اصلا مشخص نبود باردارم و چون کم سن بودم وقتی با مامانم می رفتیم، دکتر می موند الان کدوممون اومدیم.
عروسکم دختر بود و من هر روز بیشتر باهاش مانوس میشدم، براش خرید می کردم، روی شکمم می ذاشتم و باهاش حرف می زدم، دختری هم، محبت هام رو با لگد محکم جواب می داد، خیلی بچه پر جنب و جوشی بود و هست همه چیز عالی بود تا سونو ۲۸ هفته که مشخص شد خونرسانی به جنین کم هست و وزنگیری خوبی نداشته و باید خیلی جدی تحت نظر باشم.
هر هفته دوبار نوار قلب و یک بار سونو انجام می دادم، همه چیز سخت اما خوب پیش می رفت سعی می کردم بیشتر و مقوی تر بخورم تا همون مقدار کمی که به دخترکم می رسه مقوی باشه که تا حدی جواب داده بود و خطر رفع شده بود تا حدی. که این بار در ۳۵ هفته فشار خودم بالا رفت.
به خاطر رژیم غذایی فشار، از خوردن اغلب مواد غذایی منع شده بودم کلا مرغ و نون غذام بود، یه بار خورشتی یه بار ساندویجی یه بار جوجه، همونم کم چرب و کم نمک 😂
به لطف این بارداری سخت، اصلا وزن اضافه نکردم و همچنان تروفرز بودم در حدی که نه ماهگی کارگاه می گذاشتم و چندین ساعت تدریس داشتم، کلاس می رفتم و صبح تا عصر می نشستم حتی یک روز رفتم نمایشگاه و چند ساعت پیاده روی کردم دکترم گفت با توجه به شرایط بهتر هست که دخترم حداکثر تا آخر ۳۸ هفته به دنیا بیاد و من ورزش هایی انجام بدم که به زایمانم کمک کنه.
از اونجایی که تا آخرهای بارداری دختری بریچ بود، ورزش با توپ همیشه تو برنامه داشتم و جدی تر شده بود، یواش یواش دردهام شروع شده بودن که خبر فوت پدربزرگم رسید خیلی ناراحت شدم و صبح فرداش دخترم خیلی اومده بود پایین و در پوزیشن زایمانی بود، دردهام شدیدتر شده بودن و دکترم اجازه داد حالا که همه چیز خوب پیش رفته چند روز دیگه هم صبر کنم.
رفتم بیمارستان، از صبح همه چیز خوب پیش رفت تا حدود نماز مغرب، بعد از این که نماز خوندم، پیشرفتم متوقف شد نصف روز درد کشیدم و آخر نیمه شب سزارین شدم، خیلی حس شکست می کردم، خودم به همه توصیه طبیعی می کردم و خودم سزارین شده بودم درد زایمان یک طرف، درد سزارین یک طرف.
همسرم هم ماموریت بود و سه روز بعد از تولد دخترم تونست بیاد پیشمون اما دخترم از فضل خدا هیچ مشکلی نداشت، دکترم گفته بود ممکنه ضربانش بیوفته و حتی شرایط اضطراری و nicu لازم باشه اما دخترم این قدر هشیار بود که همون نیم ساعت اول تونست شیر بخوره و شاید باورش سخت باشه اما همون روز اول گردن میگرفت الحمدلله
درسته آدم باید عاقل و هشیار باشه اما نیاز نیست بترسه و همین که کارش بسپاره به خدا، خدا به بهترین شکل حلش می کنه و این جوری بود که من در ۲۰ سالگی مادر شدم.
الان دخترم ۱ سال و ۴ ماهش هست و شیر میخوره، چند سری وسوسه شدم بذارم بچه ای دیگه گیرمون بیاد فقط به خاطر حرف رهبر، اما چون بارداری سختی داشتم و هم شیر حق دخترم هست و هم آغوش و محبت مادر که اون طوری خیلی ازش دور میشه با همسرم تصمیم گرفتیم به یک زوج نیازمند کمک کنیم تا اونها بچه دار بشن این طوری کمکی به رشد جمعیت کردیم و مدتی بگذره هم دخترم بزرگ تر بشه، هم از سزارین خودم بگذره و بتونم وی بک داشته باشم.
امسال کنکور ارشد دادم و امید دارم بتونم ادامه بدم و به آرزوهام برسم حتی اگر امسال نشد سالهای بعد وقت هست هیچ وقت احساس نکردم مادری، منو عقب انداخته هنوزم فعال هستم.
چند روز پیش یه نفر ازم پرسید الان کجاها فعالیت داری گفتم هرجایی که اجازه بدن من و دخترم با هم بریم، من اونجا هستم و حق دخترم می دونم که تا جای ممکن کنار مادرش باشه، البته همسرم و مادرم هم خیلی همراه هستن مادرم و حتی مادربزرگم در نگهداری دخترم کمکم هستن و همسرم به لحاظ درک شرایط اجتماعی من کاملا همراه...
هر زندگی پستی بلندی های خودش داره مثلا همین امروز که داشتم اینو می نوشتم یه خورده قهر بودیم و یه زنبور قرمز نمی دونم از کجا پیداش شد و من مجبور شدم برای کشتنش نصف شب برم سراغ همسرم و آشتی کنیم😂 اما در مجموع زندگی خوبه و این ما هستیم که باید به خوبی ها تکیه کنیم.
روزی به استادم که هرچی از خوبی های ایشون بگم کم هست گفتیم دوست داریم دیدار رهبری بریم گفتن فعلا احساس می کنن دستشون خالی هست و حس کردم ماها چقدرررر عقب هستیم وقتی ایشون این طوری گفتن امیدوارم روزی برسه که چیزی برای ارایه داشته باشم و افتخار دیدار نصیبم بشه
کانال «دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1