#تجربه_من ۸۲۸
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#قسمت_اول
سال ۸۹ به طور کاملا سنتی ازدواج کردم، خودم ۳ خواهر و ۳ برادر داشتم. همسرمم ۴ برادر و ۳ خواهر در کل به خاطر شرایط نتونستم درسمو ادامه بدم و یکی پس از دیگری ازدواج میکردیم و میرفتند سر خونه زندگی شون خوب به طبع نوبت من رسیده بود و من هم باید میرفتم اما زیاد اهل ازدواج و بچه و ...نبودم، دوست داشتم پیش پدرو مادرم باشم اما پدرو مادرم تمایل زیادی داشتند برای ازدواج من و خواهر برادر هام و خیلی راحت خواستگاری میرفتند برای برادرها و خواستگار میآمد برای دخترها
من هم در یک مراسمی با عمه همسرم آشنا شدم و بعد هم خواستگاری و عقد و مراسم، یه مدت کوتاه عقد بودیم و با گرفتن وام ازدواج و مقداری پس انداز همسر و جهیزیه من مراسمی گرفته شد و با یک خانه مستاجری رهن و کرایه شروع کردیم، خوب اقساط وام برای گرفتن مراسم و وسیله که البته خیلی ساده برگزار شد و چون همسرم حقوقش خیلی کم بود اوایل سخت بود، چند ماه گذشت و صحبت آوردن بچه، از اونجایی که خودم اهل بچه نبودم و همسرمم به خاطر اقساط و مشکلات اقتصادی، راضی به آوردن بچه نبودیم.
چند ماهی گذشت و حرف و حدیث ها شروع که حالا یکی بیارید یکی که خوبه ببینید اصلا بچه دار میشید، نکنه دیر بشه 🙄 این حرف ها باعث شد به فکر بیفتم خوب اونا تجربه شون بیشتر بود و من که اطلاع زیادی نداشتم از این مسایل با همسر جان صحبت کردم و با اینکه مخالف بودند اما قبول کردند.
به خواست خدا خیلی زود باردار شدم و من که تمایل زیادی به بچه نداشتم نمیدونستم چه طوری جلوی اشکهام رو بگیرم انگار بعد چند سال انتظار داشتم میشنیدم که حامله ام و دارم مادر میشم 😅 نمیدونم ذوق و شوق وصف نشدنی بود که ان شاءالله منتظران فرزند به زودی زود این حس و حال رو با تمام وجودشون حس کنند، وقتی خبر رو به همسرم گفتم تعجب کرد که چه قد سریع 🤔 و خوش حال که خدارو شکر از این نظر مشکلی ندارند، آخه برادرشون چند سالی بود که ازدواج کرده بودند و بچه دار نشده بودند.
کم کم ویار های خیلی خیلی سخت من شروع شد، خیلی سخت که همیشه به خاطر حالت تهوع های خیلی بدم قادر به خوردن چیزی نبودم و مرتب وزن کم میکردم، بعد از همه ی سختی ها دخترم به دنیا آمد و من و همسر جان خیلی خوش حال، دخترم ۵ سال شد که بهونه تنهایی میگرفت و هر مهمانی میرفتیم فقط کنار بچه کوچولو ها مینشست و دستشونو میگرفت و میبوسید و دلش میخواست با اونها بازی کنه خوب بعضی از مادرها این اجازه رو میدادند ولی بعضی ها خیلی رفتار مناسبی نداشتند و انگار بچه من با نوازش کردنش چیزی از بچه شون کم میشد در صورتی که دختر من خیلی خیلی آرام و مهربان و با ملاحظه با بچه کوچولو ها رفتار میکرد و این کار اونا منو ناراحت میکرد و وقتی بر میگشتیم خونه دخترم رو دعوا میکردم که مگه بچه ندیده هستی این همه عروسک داری با اینا بازی کن و با همسرم صحبت کرده بودیم دیگه بچه دار نشیم و ایشون هم پذیرفته بودند.
بعد تولد دخترم خدارو شکر ماشین خریدیم و اقساط رو پرداختیم و یک وام گرفتیم و با فروش ماشین یک خونه خریدیم، همه چیز خوب بود که من فهمیدم خداخواسته باردار شدم. خوب اولش ناراحت شدم ولی بعد که به تنهایی دخترم فکر کردم و اون رفتار ها با اینکه شرایط برای سقط هم بود اما این کار رو نکردم و از اونجایی که همسرم دوست داشت یک پسر هم داشته باشیم و دخترم خیلی برادر کوچولو میخواست، گفتم اگر خدا بخواد یک پسر هم باشد که عالی و از اونجایی که برای دومی هم ویار های خیلی بدتر و اضافه شدن سردرد های شدید.....😔 در ماه ۴ بارداری و داشتن شرایط سخت گریه میکردم اما همسرم میگفت صبر کن میگذره وقتی ۵ ماهه شد برای سونو رفتم.
که اونجا خانم دکتر گفت دختره و من با اینکه ویار سخت و حال خرابی داشتم ولی تمام کارها و آشپزی و کارهای دختر و همسرم رو خودم انجام میدادم و مادرم همیشه میگفت چه زمان دختر اولم و چه دومی که میدید خودم کارهامو انجام میدم و تند و فرز هستم میگفت پسره 😅 ولی خوب دختر بود، همسرم وقتی شنید یکم متعجب شد ولی خوب من خوشحال بودم چون دیگه دخترم یک همبازی داشت و خیلی خوب بود دخترا کلی با هم بازی میکردند، خوشحال بودند و من خیالم راحت میرفتم بیرون خونه مادرم و کلی کار انجام میدادم و بیشتر وقتها دختر اولم از خواهرش به خوبی مراقبت میکرد.
گذشت دختر دومم شده بود ۸ سال و دختر اولم ۱۲ سال و هرکی از اقوام میدید میگفت خیلی خوب دوتا دختر داری باهم کنار میان.
گذشت و من و همسر جان مصمم که دیگه فرزندی نمیخوایم اما باز زمزمه ها شروع شد که حالا که دوتا دختر دارید یک پسر هم بیارید برید دکتر حتما جواب میگیرید. ولی خدا میدونه من دیگه نمیخواستم و در کنار همسر و دخترا حالم خوب بود و اصلا به این که چرا پسر ندارم فکر نمیکردم.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075