#تجربه_من ۱۰۷۹
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#آداب_همسرداری
#قسمت_دوم
بعد از تولد دخترم اومدیم خونه خودمون، مامانم هر کارمی کرد، همسرم ناراحت میشد. مخصوصا اگر مخالف نظر مامانش بود.
رفت وآمد و مهمونی ها حالم رو بدتر کرده بود. به خاطر اینکه همسرم ناراحت نشه انقدر حواسم به بچه بود که خودم رو فراموش کردم. داروهامو پنج روز مصرف نکرده بودم. تمام وجودم درد بود و قلبم خیلی شکسته بود.
نمیدونم همسرم به خانواده اش چی میگفت که مامانش مدام تحریکش میکرد که چرا مامانم منو جمع نمیکنه؟🤨
مامانم بنده خدا با اینکه حالش خوب نبود، هم کارهای خونه رو میکرد، هم منو بچه ام، هم بی احترامی همسرم و تلفنهای مادرشوهرم...
بالاخره همسرجان راضی شد بریم خونه مامانم که حداقل خواهرام بیان کمک،
ولی اونجا شرایط بدتر شد.😔
همه اطرافیان متوجه حساسیت زیاد همسرم شده بودن. تا خواهرام بغلش میکردن صدام میزد میگفت بریم خونه. تا شش ماهگی فقط بغل خودم بود.
دوساله بود رفتیم کربلا از امام حسین خواستم اول اخلاقمون رو درست کنه، بعد هم بهم یک پسر بده. ولی بی توجهی همسرم بیشتر شد، دوماه بعدش دعوا و قهر و... بالاخره یکی از اقوامشون وساطت کرد و دعوا تموم شد.
تمام تلاشمو کردم که زندگیمو درست کنم ولی راهشو بلد نبودم. میخواستم به همه ثابت کنم همدیگه رو دوست داریم. ولی نمیشد. همسرجان هر روز بیشتر ازم فاصله میگرفت و فقط توجهش به دخترم بود.
یک سال بعدش باردار شدم. فهمیدیم دومی پسره. همسرم و پدرشوهرم خیلی خوشحال بودند.
چند هفته ای از بارداریم نگذشته بود که یک کلاهبردار حکم تخلیه خونه مون رو گرفت. گفتم بیا خونه رو خالی کنیم ولی همسرم گفت درستش میکنم، نگران نباش.
یک روز که خونه مامانم بودم، خونه رو خالی کردن و وسایل رو بردن، ما رفتیم خونه مادرشوهرم با چهارتا چمدون لباس.
اونجا بدترین روزهای عمرم بود، دخترم مدام چسبیده بود بهم و میگفت با هیچ کس به جز من حرف نزن. اونها هم بهشون برمیخورد و هرروز دلخوری و ناراحتی.
وسط اون همه گرفتاری، تولد حسین جان واسه همه مثل یک چراغ روشن تو تاریکی شب بود. روحیه همه عوض شده بود ولی من داغون تر از قبل فقط میگفتم خدایا چرا؟ خدایا خودت درستش کن.
خیلی اتفاقی شماره یک دوست قدیمی رو پیدا کردم و باهاش درددل کردم. اونم شماره یه مشاور مهربون رو بهم داد. خیلی کمکم کرد. ایشون همسر شهید مدافع حرم بودن و واقعا کارشون درست بود. زندگیم رو نجات دادن.
حرفهاش باعث شد که یه شب از عمق وجودم حس کردم که اطرافیانم چقدر ناتوانند و فقط فقط باید از خدا بخوام.
دوستم با حرفهاش خیلی آرومم میکرد. و اون خانم مشاور تلفنی. قبلا مشاوره حضوری رفته بودم، همه حق رو به من میدادن یا شدیدا سرزنش میکردن، بعد میگفتن شوهرتو بیار، ایشون هم یک بار اومد، گفت فایده نداره ولی این مشاوره اصلا بهم حق نداد.
گفتم چه کار کنم گفت محبت و دیگه جوابم رو نداد، هر لحظه سعی میکردم محبت کنم ولی بعد می دیدم کاری که میکنم محبت نیست گدایی توجه هست.
خونه مامانش که زندگی میکردیم، یه شب با خانواده شوهرم دعوام شد، خیلی بد. همسرم از خونه زد بیرون. ازم طرفداری نکرد، رفتم تو اتاق و فقط گریه کردم. همیشه اینجور وقتها کلی باهاش دعوا میکردم. بعد از چندساعت برگشت، شوهرم اومد توی اتاق، بغلم کرد و بوسید گفت حق با توئه. درسته خیلی ناراحت بودم ولی این حرفش آب رو آتیش بود. گفتم به همه ثابت میکنم خیلی همدیگه رو دوست داریم.
از اون شب سر هرچیزی باهاش بحث نمیکردم، مخصوصا سر خانواده اش. نه شکایتشون رو به همسرم میگفتم نه خانواده ام. انگار یک شبه بزرگ شدم.
گفتم اگه با شوهرم بحث نمیکردم و کسی نمیفهمید الان به خودشون اجازه نمیدادن که باهام دعوا کنن. فقط برای همسرم و بعد بچه هام صبر کردم.
ماه رمضون بود به امام علی(ع) متوسل شدم و امام زمان. یه شب رفتیم حرم امام رضا(ع)، تو حرم گفتم یا امام رضا به حق عدالت علی و قلب رئوف خودت و غربت مهدی(عج) کمک کن تا همه چیز درست بشه، قول میدم رفتارم رو با همسرم درست کنم.
هر وقت از دست کسی ناراحت میشدم، صبر میکردم، وقت نماز، شکایتش رو به خدا میبردم و البته گاهی به دوستم، اونم راهنماییم میکرد.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075