خلاصه دیگه حتی نشستن پا شدن و حتی راه رفتن برام عذاب آور شده بود تا ۶ ماهگی خونه پدرم موندم و تو ۷ ماهگی رفتم خونه خواهر شوهرم تا نزدیک بیمارستان باشم. وارد ۸ ماهگی شدم و هفته های آخر بود که سوگل بی تابی کرده بود. که مامانم رو میخوام و مامان بابا آوردنش پیشم. همه کاراش رو می‌گفت باید مامانم انجام بده، منم با اینکه خیلی اذیت میشدم ولی بی چون و چرا انجام می‌دادم. اون موقع سوگل ۴/۵ ساله بود. با فشارهای زیاد سوگل تو هفته سوم هشت ماهگی، کیسه آبم پاره شد و کله سحری با جیغ و داد همه رو بیدار کردم 😂😂😐 ولی خداییش خیلی درد داشتم و تو همون حال به شوهرم زنگ زدم 🥺 اون بنده خدا هم که اون روزا تو آماده باش کامل بود، سری گوشی رو برداشت و خودش رو رسوند. خلاصه منو بردن اتاق عمل، دکتر بی هوشی رو صدا زدن اومد. دکتر به بی هوشیه با دارو قانع نشد که 😕😢 دست مبارکش رو گذاشت رو گردنم و فشار داد 😕 که مثلا زودتر بیهوش شم تا سه روز جای دستش رو گلوم درد میکرد خداوکیلی، جلادی بود برا خودش😕 بعد اینکه به هوش اومدم، بردنم به اتاق خودم و من وقتی مامانم رو دیدم ازش خواستم که بچه ها رو ببینم و مامانم گفت فعلا استراحت کن بعدا میبینی. بعد شوهرم و بقیه اومدن ولی خیلی ناراحت بود.😐 شک کردم گفتم بچه ها خوبن؟ طوری شون نشده؟😢 مامانم گفت نگران نشو، یکی از بچه ها ریه اش مشکل داره ولی زود خوب میشه 🥺 تازه منم دراومدم گفتم خب خداروشکر طوری نیست، این که ناراحتی نداره... خلاصه طاقت نیوردم، گفتم باید برم ببینم شون و اینجا دیگه برای اینکه شوکه نشم باید بهم میگفتن چی شده و مامانم گفت آروم باشیا ولی یکی از بچه ها نقص عضوه 😭 دنیا رو سرم خراب شد با همه دردی که تو شکمم داشتم، نمیتونستم درست گریه کنم ولی داغون شدم اون موقع بود که فهمیدم چرا شوهرم ناراحته 😔 بچه از ناحیه دست چپ نقص عضو بود و دستش از مچ به بعد تشکیل نشده بود. و این رو سونوی آنومالی هم نشون نداده بود. خلاصه تا مدتها مامان بابام دلداریم می‌دادند.😔 بچه‌ها هر کدوم یک کیلو و نیم تا یک کیلو و ۷۰۰ بودن، ۹ روز تو دستگاه بودن و بعد آوردیم خونه، حمومشون کردیم و تر و تمیز راه افتادیم سمت خونه مون. نگهداری از بچه ها خیلی سخت بود واقعا، دو تا گهواره آوردیم خونه و دوتا دوتا چپ و راست می‌خوابوندیم شون تو گهواره و با شوهرم نوبتی بیدار می موندیم تا صبح. شیر خشک شون رو به صورت یارانه بهمون میدادن و دیگه همه هزینه ها با خودمون بود. وقتی هم میخواستم رو پام بخوابونم شون دو تا رو باهم میذاشتم و می‌خوابوندم خیلی دوران سختی بود بچه ها ٢/۵ ماهه بودن که دوتاشون یه دختر و یه پسر شروع کردن به دل درد و معذرت میخوام اسهال و استفراغ... دیگه دست پاچه شده بودم که چکار کنیم، چون دل درد داشتن بهشون دمنوش گیاهی دادیم ولی متاسفانه بدتر شدن و اون دارو رو بدن پسرم مثل سم عمل کرد شب تا صبح تب کردن و صبح که شد بدنشون شد مثل یخ سرد سرد، فوری رسوندیم شون بیمارستان، دخترم حالش بهتر بود و بستریش کردن ولی، پسرم حتی دیگ پلکم نمیزد و فقط می‌لرزید😢 فوری معدش رو خالی کردن ولی هر کار میکردن نمیتونستن بهش سرم بزنن و بچه اینقد بهش آمپول میزدن یه ذره حس نمی‌کرد. یهو زیر دست دکترا ایست قلبی کرد.🥺 بلافاصله چند بار محکم زدن به کف پاش و خوشبختانه برگشت. شوهرم خیلی سرو صدا کرد و گفت باید انتقالش بدین شيراز اگر بچم اینجا بمیره، ازتون شکایت می‌کنم. شیراز هم زنگ زدن میگفتن تخت خالی تو آی سی یو نداریم، باید بمونن تو بخش حوادث و ما به همون هم رضایت دادیم. و ساعت دو شب با آمبولانس پسرم رو بردیم قسمت حوادث بیمارستان نمازی شیراز، ساعت ۱۱ صبح بود که گفتن یه تخت خالی شده و بردنش آی سی یو ... ۲۵ روز اونجا بود، رفته بود تو کما، کلیه هاش از کار افتاده بودن و دو بار دیالیز شد. کبدش، ریه اش، معدش همه درگیر شده بود و دیگه امیدی نداشتیم و بابام اینا همش دلداریم می‌دادن که گریه نکن تو ۴ تا بچه دیگه هم داری و اینم خواست خدا بوده 😭 ولی هر بچه جای خودش... بعد از ۲۵ روز و گزارش دکتر که گفته بود به احتمال زیاد بمیره، پسرم کم کم به هوش اومد و خوب شد و خدا رو شاکرم که اون همه سختی و تا صبح بیداری و انتظار بلاخره جواب داد.😍 خدا رو شکر بچه ها بزرگ شدن و الان روابطشون باهم خیلی خوبه، تو درس و تکلیف، همدیگه رو خیلی کمک می‌کنن، جالب اینکه اون دخترم که نقص عضوه داره، همه کاراشو خودش انجام میده حتی بهتر از خواهر و برادرهاش. زندگی عادی ولی پر خرجی داریم ولی با کمک پدر مادرم و حمایتشون و کار کردن بی وقفه شوهرم به سختی هم که شده می گذرونیم، هزاران بار خدا رو شکر میکنم به خاطر این نعمت هایی که بهم داده 😍😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075