چند ساعتی که می‌گذرد دوباره دلم هوای فاطمه را می‌کند. انگار عطر روزهایی را که هم‌قدم می‌شدیم در خیابان‌های تهران، در هوا پراکنده‌اند. باید از عشق برایش بنویسم:«میگن آدما دو دسته‌ان؛ یا زنده‌ان یا مرده... زنده‌هاشون دو دسته‌ان: یا خوابن یا بیدار! بیداراشون دو دسته‌ان: کسایی که فقط لاف عشقُ می‌زنن و اداشُ درمیارن که همیشه تا آخر باهات نمیان و کسایی که واقعا عاشقن! کسایی که واقعا عاشقن، فقط یه دسته‌ان: کسایی که زندگی‌شون طعم مهربونی و رابطه‌شون بوی صداقت میده؛ باید با هم تلاش کنیم تا عاشق بشیم! عشقم...» دلتنگی فاطمه، گذشتِ زمان را برایم کُند کرده است. برایش نوشتم این‌جا یک هفته، یک‌ماه می‌گذرد... هربار که جوابی از او می‌رسد، با هر زنگِ پیامش ذوق می‌کنم. فاطمه جواب داد که دلش از تنهایی گرفته؛ گفت کاش زودتر برگردی... به خودم آمدم... دلم لرزید... داریم چه می‌گوییم؟ خدایا! این حرف‌ها را نشنیده بگیر... ناشکری کردم... برای فاطمه نوشتم این راه، سختی‌های خودش را دارد و باید تحمل کرد. نوشتم که دوری سخت است اما هرچه قسمت باشد همان اتفاق می‌افتد... خدا با مومنان است... .... 📔 💚