💐🍃🌤
🍃🌤
🌤
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_هفتم
✍با همان متانت برایم آرزوی سلامتی کرد و قول داد تا هر چه زودتر دانیال را ببینم و صدای مهربان یان را بشنوم.
- دیگه با خیال راحت زندگی کنید.همه چیز تموم شد.
بی خبر از اینکه جنگ جهانی احساسم تازه در حال وقوع بود.
و من پیچیده شد در روسری به احترامش سرکرده،فقط تماشایش نشستم.
چند روز دیگر از عمرم باقی بود؟؟؟
دو روز؟؟
دو ماه؟؟
همه اش را نذر دوباره دیدنش میکردم.
رفت و بغض گلویم را فشرد،
من در این شهر جز خدایی که تازه شناخته بودم،دیگر کسی را نداشتم.
حتی مادر، و حتی این حسامِ امیر مهدی نام را.
کاش میشد که صدایش کنم که باز هم به ملاقاتم بیا،
اما…
و او رفت.
همانطور نرم وصبور.
فردای آن روز،پروین آمد همراه با زنی که خوب میشناختمش.
خودش بود مادر
#محجبه و پوشیده در چادرِ حسام.
به در چشم دوختم.
نبود.نمی آید.
گوشهایم،صوت قرآنش را طلب میکردند...
اما دریغ...
پروین و مادری که فاطمه خانم صدایش میکرد،با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند.
فاطمه خانم پیشانی ام را بوسید
- قربون چشمای آبی رنگت برم.
امیرمهدی گفت که فارسی متوجه میشی،گفت که بیایم بهت سر بزنیم.
منو پروین خانمم اومدیم یه کم از این حال و هوا درت بیاریم.
خیالت بابت مادرتم راحت باشه.
این پروین خانم عین خواهرش ازش مراقب میکنه نگران هیچی نباش.😊
فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش.
پروین با معصومیتی خاص در حالیکه کمپوت را روی میز میگذاشت،اشک چشمانش را پاک کرد و مدام قربان صدقه ام میرفت.
فاطمه خانم از کیفش شیشه ی کوچکی درآورد.
- مادر، یه کم تربت کربلا رو ریختم تو آب زمزم،نیت کردم که بخوری و امام حسین(ع)خودش شفات بده
و پروین مدام زیر لب آمین میگفت.
در دل به چهره ی سرخ شده از فرط کینه ی پدر،پوزخند زدم.
پدری که یک عمر از
#شیعه و مقدساتشان بد میگفت،
و حالا همین شیعه تمام زندگیم را لذت وارد تسخیر کرده بود.
حسینی❤️ که مریدش میتوانست حسام باشد،
فاتحه ی دوست نداشتنش خوانده بود.
فاطمه خانم با
#صلوات های مکرر شیشه کوچک را به دهانم نزدیک و محتویش را به بافت بافت وجودم تزریق کرد.
این شهد،طعم
#بهشت می داد.💖
⏪
#ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝
@emamzaman