•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بعداز خوردن صبحانه، مهمونها رفتن و حمید هم برای نهار با سحر به خونشون رفت. روی تختم دراز کشیدم و به اتفاقات این چند روز فکر کردم. به فکر جشن نیمه شعبان افتادم ، باید برنامه خوبی برای جشن بریزیم. چندروزی از عقد میگذره و سرمون کمی خلوت شده. کنار مامان مشغول تماشای تلویزیون بودم، صدای پیامک گوشیم بلند شد. پیام رو باز کردم بادیدن اسم خانم اسلامی لبخندی زدم - سلام زهرا جان خوبی؟ برای روز سه شنبه تومسجد جلسه داریم، به سحر هم اطلاع بده ساعت چهار حتما مسجد باشین. - سلام ممنون عزیزم شما خوبین؟ چشم حتما میایم جواب رو ارسال کردم شماره سحر رو گرفتم. بعداز چند بوق صداش تو گوشم پیچید. - الو سلام زهراجون، خوبی خواهر شوهر - سلام گلم خوبی عروس خانم؟ خوش میگذره نامزدی؟ - خداروشکر خوبه، چی شده یادم کردی؟ - خانم اسلامی زنگ زد، گفت سه شنبه جلسه داریم قراره برار جشن برنامه ریزی کنیم. - باشه عزیزم هماهنگ میشیم میریم. بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. هفته ی پرکاری پیش رومه. باید برنامه جشن رو برای جلسه آماده کنم، برگه رو تو کیف گذاشتم و دنبال سحر رفتم. تومسیرمون یه جعبه شیرینی به خاطر نامزدی سحر و حمید گرفتیم و به مسجد رفتیم. وارد فضای معنوی مسجد محله مون شدیم، حس آرامشی که مسجد داره هیچ جای دیگه نمیشه پیداش کرد. خانم اسلامی وچند نفر از خانم های دیگه مشغول صحبت بودن. با دیدن ما بلند شدن و سلام و احوالپرسی کردیم. خانم اسلامی نگاهی به جعبه شیرینی کرد وچشمش بین من و سحر جابجا شد. - ببینم قضیه این شیرینی چیه؟ زهرا نکنه تو..... جمله ش ناتموم موند وچشماش برقی زد، از نوع نگاهش خنده م گرفت، نگاهی به سحر کردم وگفتم - نه عزیزم، من نیستم. عروس خانم ایشونن با چشم به سحر اشاره کردم.خانم اسلامی و بقیه خانما هما با خوشحالی با سحر روبوسی کردن و تبریک گفتن. خانم اسلامی رو به سحر گفت - حالا کیه این داماد خوشبخت؟ بادی با غبغبم انداختم و جواب دادم - معرفی میکنم، ایشون زن داداش بنده شدن. همه متعجب از این حرفم به هم نگاه کردن. با صدای یاالله گفتن آقای موسوی، یکی از هیئت امنای مسجد برگشتیم و سلام دادیم. اقای موسوی به همراه چند نفر از آقایون دیگه به جمع ما پیوستن. درباره جشن مطالبی رو گفتن و برنامه رو تحویلشون دادم - این برنامه کلی ماست باز خودتون نگاهی بهش بکنین، اگر کم و کسری هست بگین. فقط وسایل تزیینمون کمه. آقای موسوی نگاهی به برگه دستش انداخت - برنامتون خوبه، سخنرانی که اقای دکتر فاضل هستن و مداح هم آقا محمد خودمونه. فقط میمونه وسایل تزیین... اونم میسپرم به مسئول فرهنگی جدیدمون. خانم اسلامی پرسید - مگه مسئول فرهنگی پیدا شد؟ - بله الحمدلله یکی از هیئت امنای مسجد، یه بنده خدایی رو معرفی کردن . ایشون قبلا هم تو جای دیگه مسئول کارهای فرهنگی بودن... کلا تو کار خیر هستن و خیلی فعالن،توکارهای جهادی و جمع آوری کمک به ایتام هم فعالیت دارن. من باهاشون تماس میگیرم. اگر خودشون هم نبودن، فردا وسایل روبرسونن دست بچه ها که کارهای تزیین مسجد و کوچه رو انجام بدن. اشاره ای به من کرد - فقط خانم فلاح چون شما هم تعدادی پرچم و وسایل خریدین بی زحمت فردا بیارین تحویل ایشون بدین. چشمی گفتم و بعداز بقیه صحبتها جلسه تموم شد. بدون اینکه کسی متوجه بشه به پهلوی سحر زدم و نزدیک گوشش گفتم -فردا میتونی باهم بیاریم بدیم؟بعدش بریم خونه ما؟ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞