•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ وارد خونه شدیم دختر کوچولویی جلوی در ورودی ایستاده بود، یه عروسک بغلش گرفته، با دیدن ما سلام داد و باخوشرویی جوابش رو دادیم. اعظم خانم جلوی در اومد و تعارف کرد داخل بریم. وارد خونه شدیم نگاهی به خونه شون که تقریبا شصت متری میشد کردم، خونه شون کاملا ساده ست، خبری از مبلمان و تجملاتی که خیلی خونه ها دارن، نیست. دختر کوچولو نزدیکم شد و کنارم نشست.با خوشرویی گفتم - به به چه عروسک نازی داری، اسمت چیه کمی خجالت کشید ،با صدای خیلی آرومی جواب داد - حلما - چه اسم خوشگلی داری، چندسالته - چهارسالمه مشغول صحبت بودیم که اعظم خانم وارد شد و گفت - ببخشید تنها موندین، خیلی خوش اومدین، زهرا جان خوبی؟ تشکری کردم و مامان وسایل رو کنار کمد گذاشته بود روبه اعظم خانم گفت - اینا رو حاج رضا فرستاده براتون، مثل این که مشکل بدهیتونم دارن حل میکنن کاملا معلومه خجالت میکشه،شرمنده گفت - شرمندمون کردین، باور کنین راضی به زحمت نبودیم. مامان با لبخند جواب داد - این چه حرفیه، شما ببخش که ما غافل شدیم از حالتون، تا آقا یوسف بیاد، اگه چیزی لازم داشتی ، رو در بایستی نکن، به خودم بگو. بالاخره همسایه ها به گردن هم حقی دارن. - خداخیرتون بده، واقعا نمیدونم چطور تشکر کنم نگاهی به دخترش کرد و آروم گفت - این مدت به قدری بهونه گرفته کلافم کرده، خدا کنه زود مشکلش حل شه بیاد. غذا هم که درست وحسابی نمیخوره. نگاهی به حلما کردم، آروم موهاش رو نوازش کردم و گفتم - دوست داری باهم نقاشی بکشیم؟ با خوشحالی قبول کرد و تقریبا نیم ساعتی مشغول نقاشی کشیدن شدیم و مامان و اعظم خانم هم باهم گرم صحبت بودن. صدای زنگ گوشیم بلند شد، نگاهی به شماره کردم، زینبه. تماس رو وصل کردم - الو سلام، زینب جان خوبی - سلام عزیزم، خداروشکر توخوبی؟یادی ازمون نمی کنی! -سرم یه مقدار شلوغه، چه خبر، رفتین آزمایش؟ - اره، دیروز صبح رفتیم، خداروشکر مشکلی نبود. دیشب هم اومدن و عقد موقت خوندن، و فعلا همه چی به خیر گذشت با خوشحالی گفتم - مبارکت باشه، خوشبخت بشی عزیزم. بذار به مامان بگم برای تبریک حتما میایم - باشه عزیزم خونه خودتونه، قدمتون سرچشم خداحافظی کردم و روبه مامان گفتم - میگم مامان، دیشب عقد موقت زینب و آقا محمد رو خوندن، برای تبریک بریم خونشون؟ - مبارک باشه، اره زنگ میزنیم حمید شب اومدنی یه جعبه شیرینی میگیره برا عرض تبریک میریم. بعد از کلی صحبت با اعظم خانم خداحافظی کردیم و به خونه برگشتیم، تا عصر با خانم جون درباره مسائل مختلف حرف زدیم، شب موقع افطار حمید و بابا، به همراه سحر اومدن و بعداز خوردن افطار آماده شدیم تا بریم 🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞