•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍
#ناهیدمهاجری
#قسمت555
❌
دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- گلرخ خانم مهمون نمیخواین؟
نزدیکتر رفتم و با دیدن پسر قد بلندی با چشم و ابروی مشکی که ته ریشش تو صورتش خودنمایی میکرد و در یک کلام میتونم بگم قیافه ی مهربونی داشت، با یه جعبه شیرینی و دسته گل بزرگی به گلرخ نگاه میکرد.
حلقه ی اشک تو چشم های گلرخ جمع شد با صدای آرومی لب زد
- مصطفی خودتی؟
آقا مصطفی با خنده جواب داد
- نه پسر عمه شم، خودمم دیگه. حالا اجازه میدید بیام داخل؟
گلرخ با خجالت کنار کشید و گفت
- ببخش،این قدر هیجان زده شدم حواسم نبود تعارف کنم
- ببین از دوریم چه بلایی سر خودش آورده
گلرخ دست روی بینیش کشید و گفت
- حداقل خوبیش این بود دماغم کوچیکتر شد
آقا مصطفی خندید و جواب داد
- ولی من گلرخ دماغ گنده ی خودم رو دوست داشتم
مشخصه خیلی شوخ طبعه، خوش آمدی گفتیم و گلرخ از جلوی در کنار رفت. سکینه خانم بیرون اومد و با دیدن آقا مصطفی گفت
- سلام پسرم خوش اومدی بفرما داخل
آقا مصطفی سلامی دادو شیرینی و گل رو به دست گلرخ داد.
توخونه همه دور هم نشسته بودیم، گلرخ از خوشحالی رو پا بند نبود، خدا رو شکر میکنم که بالاخره دعاش اجابت شد و این دوری تموم شد. آقا مصطفی چاییش رو خورد و رو به سکینه خانم گفت
- شرمنده سکینه خانم من قول داده بودم زود بیام ولی اتفاقاتی پیش اومدکه نتونستم زودتر خدمت برسم. ولی خب الحمدلله دست پر خدمت رسیدم
سکینه خانم با مهربانی جواب داد
- این چه حرفیه پسرم، خدا روشکر .
- اگه اجازه بدید امشب با بابا و مامان خدمت برسیم
نگاهم سمت گلرخ که از خوشحالی چشم هاش برق میزد کشیده شد. بالاخره انتظار به پایان رسید.
- خونه ی خودتونه تشریف بیارید قدمتون سر چشم
تقریبا نیم ساعتی آقا مصطفی نشست و بعدش رفت.
مامان و بقیه صبحانه شون رو خورده بودن، سکینه خانم سفره ی کوچکی برامون پهن کرد و وسایل هاش رو آماده گذاشت.
روبه گلرخ گفتم
- خداروشکر بالاخره به آرزوت رسیدیا
گلرخ که هنوز هیجان زده بود جواب داد
- باورم نمیشه زهرا! یعنی انتظار تموم شد. کاش میتونستم ازش بپرسم این دوماه کجا بود
- حالا عجله نکن بذار بیان بعدش که مَحرم شدین هر چندتا سؤال که دلت میخواد ازش بپرس.
صبحانه رو خوردیم و سفره رو جمع کردیم. حمید و سحر خواستن برن بیرون دوری بزنن و اصرار کردن که منم باهاشون برم. هر چی مخالفت کردم فایده نداشت.
مامان به گلرخ و سکینه خانم کمک کرد تا خونه رو برای مهمونی شب تمیز کنن، به خاطر کوفتگی دستم زیاد نمیتونم کار کنم، خداروشکر دستم با اون ضربه ای که بهم خورد نشکست واقعا مثل معجزه بود. لباس هام رو عوض کردم و پیاده بیرون رفتیم تا قدم بزنیم.
سعی کردم خیلی از نزدیک سحر و حمید نرم، دلم میخواد دوتایی باهم حرف بزنن ، بالاخره نامزدن دوست ندارم مزاحمشون باشم. دلم بدجور گرفته نمیدونم چرا آروم و قرار ندارم. حمید گوشیش زنگ خورد و کمی جلوتر رفت تا جواب بده، سحر رو بهم گفت
- چرا اینقدر گرفته ای؟
غمگین نگاهش کردم، چی میتونستم بگم از اینکه خبری ازش ندارم و نمیدونم کجاست، یا چجوری از دلتنگیم بگم.
- چیزی نیست
دستم رو گرفت وفشار داد
- میدونم تو دلت چه خبره زهرا، ولی به خدا بسپر همه چیز درست میشه.
✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل
🔹فصل اول 866پارته، فصل دوم 700پارت
✅❤️به همراه اموزش
#همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴
اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 50 هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری
@Ad_nazreshg
❌❌
مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
@eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞