eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - گلرخ خانم مهمون نمیخواین؟ نزدیکتر رفتم و با دیدن پسر قد بلندی با چشم و ابروی مشکی که ته ریشش تو صورتش خودنمایی میکرد و در یک کلام میتونم بگم قیافه ی مهربونی داشت، با یه جعبه شیرینی و دسته گل بزرگی به گلرخ نگاه میکرد. حلقه ی اشک تو چشم های گلرخ جمع شد با صدای آرومی لب زد - مصطفی خودتی؟ آقا مصطفی با خنده جواب داد - نه پسر عمه شم، خودمم دیگه. حالا اجازه میدید بیام داخل؟ گلرخ با خجالت کنار کشید و گفت - ببخش،این قدر هیجان زده شدم حواسم نبود تعارف کنم - ببین از دوریم چه بلایی سر خودش آورده گلرخ دست روی بینیش کشید و گفت - حداقل خوبیش این بود دماغم کوچیکتر شد آقا مصطفی خندید و جواب داد - ولی من گلرخ دماغ گنده ی خودم رو دوست داشتم مشخصه خیلی شوخ طبعه، خوش آمدی گفتیم و گلرخ از جلوی در کنار رفت. سکینه خانم بیرون اومد و با دیدن آقا مصطفی گفت - سلام پسرم خوش اومدی بفرما داخل آقا مصطفی سلامی دادو شیرینی و گل رو به دست گلرخ داد. توخونه همه دور هم نشسته بودیم، گلرخ از خوشحالی رو پا بند نبود، خدا رو شکر میکنم که بالاخره دعاش اجابت شد و این دوری تموم شد. آقا مصطفی چاییش رو خورد و رو به سکینه خانم گفت - شرمنده سکینه خانم من قول داده بودم زود بیام ولی اتفاقاتی پیش اومدکه نتونستم زودتر خدمت برسم. ولی خب الحمدلله دست پر خدمت رسیدم سکینه خانم با مهربانی جواب داد - این چه حرفیه پسرم، خدا روشکر . - اگه اجازه بدید امشب با بابا و مامان خدمت برسیم نگاهم سمت گلرخ که از خوشحالی چشم هاش برق میزد کشیده شد. بالاخره انتظار به پایان رسید. - خونه ی خودتونه تشریف بیارید قدمتون سر چشم تقریبا نیم ساعتی آقا مصطفی نشست و بعدش رفت. مامان و بقیه صبحانه شون رو خورده بودن، سکینه خانم سفره ی کوچکی برامون پهن کرد و وسایل هاش رو آماده گذاشت. روبه گلرخ گفتم - خداروشکر بالاخره به آرزوت رسیدیا گلرخ که هنوز هیجان زده بود جواب داد - باورم نمیشه زهرا! یعنی انتظار تموم شد. کاش میتونستم ازش بپرسم این دوماه کجا بود - حالا عجله نکن بذار بیان بعدش که مَحرم شدین هر چندتا سؤال که دلت میخواد ازش بپرس. صبحانه رو خوردیم و سفره رو جمع کردیم. حمید و سحر خواستن برن بیرون دوری بزنن و اصرار کردن که منم باهاشون برم. هر چی مخالفت کردم فایده نداشت. مامان به گلرخ و سکینه خانم کمک کرد تا خونه رو برای مهمونی شب تمیز کنن، به خاطر کوفتگی دستم زیاد نمیتونم کار کنم، خداروشکر دستم با اون ضربه ای که بهم خورد نشکست واقعا مثل معجزه بود. لباس هام رو عوض کردم و پیاده بیرون رفتیم تا قدم بزنیم. سعی کردم خیلی از نزدیک سحر و حمید نرم، دلم میخواد دوتایی باهم حرف بزنن ، بالاخره نامزدن دوست ندارم مزاحمشون باشم. دلم بدجور گرفته نمیدونم چرا آروم و قرار ندارم. حمید گوشیش زنگ خورد و کمی جلوتر رفت تا جواب بده، سحر رو بهم گفت - چرا اینقدر گرفته ای؟ غمگین نگاهش کردم، چی میتونستم بگم از اینکه خبری ازش ندارم و نمیدونم کجاست، یا چجوری از دلتنگیم بگم. - چیزی نیست دستم رو گرفت وفشار داد - میدونم تو دلت چه خبره زهرا، ولی به خدا بسپر همه چیز درست میشه. ✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل 🔹فصل اول 866پارته، فصل دوم 700پارت ✅❤️به همراه اموزش 😊 🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 50 هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ چایی اوردم و خواستیم بخوریم که زنگ خونه به صدا دراومد - مهمون میخواست بیاد؟ - نه فقط هر از گاهی مامانم میاد که اونم‌قبلش بهم زنگ میزنه نگاهی به مانیتور ایفون کردم، هیچ کس دیده نمیشه، برداشتم و هر چی گفتم کیه جوابی نشنیدم - کیه؟ چرا جواب نمیده شونه بالا انداختم - نمیدونم شاید صابخونه ست، بذار برم ببینم کیه چادرم رو سر کردم و رفتم‌تا در رو باز کنم. به محض باز کردن در خانمی مانتویی رو دیدم که پشتش بهم بود و با باز شدن در به سمتم برگشت. از چیزی که میدیدم‌تعجب کردم، سهیلا دختر عمه ی علی، ولی اون اینجا چیکار میکنه - سلام - سلام خوش اومدین بفرمایین داخل دو دل بود بیاد یا نه سرش رو پایین انداخت و گفت - مزاحم نمیشم فقط یه کار کوچک با خودت داشتم که همینجا میگم و میرم از جلوی در کنار رفتم - بیرون چرا، بیا تو ! خونه ی غریبه که نیست. خواست قبول نکنه، که دستش رو گرفتم و به داخل اوردم. در رو بستم و گفتم - خیلی به موقع اومدی، زینبم تازه رسیده با شنیدن اسم زینب ایستاد و دستپاچه شد - پس من میرم بعدا میام - نه برا چی اخه، ناسلامتی دختر داییته! بیا تو چایی تازه دم‌کردم باهم میخوریم. به زور داخل اوردمش و زینب و سهیلا با دیدن همدیگه به سختی سلام و احوالپرسی کردن، به زینب اشاره کردم که یه موقع چیزی نگه. سهیلا روی دو زانو طوری که مشخص بود معذبه نشست، چادرم رو دراوردم و چون پیراهن گشاد حاملگی تنم بود با دیدن وضعیتم حس کردم لبخند محوی روی لبش نشست اما وقتی متوجه نگاهم شد سریع لبخندش رو جمع کرد. وارد اشپزخونه شدم و یه چایی هم برا سهیلا ریختم. زینب و سهیلا اروم‌حرف میزدن و وقتی برگشتم پیششون ساکت شدن. برام جای سؤاله که سهیلا تک و تنها برای چی اومده خونه ما! با اون برخورد اخری که علی باهاشون داشت محال بود به این زودی یادشون بره و دوباره بیان. چایی رو تعارف کردم و با تشکری برداشت و روی زمین گذاشت. نگاهی به حسین کرد، حس کردم رنگ نگاهش رنگ حسرت داشت، قند رو جلوش گذاشتم و استکان چاییم رو برداشتم. تمام حواسش به شکم برآمدم بود و این بیشتر باعث اذیتم میشد هر چند که مادرش سر مهدی خیلی حرفای سنگینی بهم زد که دلم واقعا شکست. سکوت کرده بودم، زینب پرسید - چی شده اومدی اینجا؟ عمه که هیجا تنها نمیذاشت بری سرش رو پایین انداخت و اهی کشید چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌