🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍
#ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت63
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
در باز شد و امیر، خواهرش روداخل اتاق گذاشت و گفت
- میشه یکم حواستون به نازگل باشه؟ میخوامبرم مغازه بیام
- اره حتما!
بلند شدم و نازگل رو که حالا به خاطر رفتن امیر گریه میکرد بغلم گرفتم، پستونکش رو تو دهنش گذاشتم و کمی اروم شد.
پرده روکنار زدم و دیدم که مهری خانم با امیر مشغوله صحبته و هر چی میگه امیر با سر تایید میکنه.
فقط لحظه ی اخری شنیدم که گفت
- به میرزا بگو بنویسه به حسابمون
پرده رو رها کردم و مشغول قدم زدن تو اتاق شدم تا نازگل گریه نکنه، از اینکه نکنه به خاطرما مجبور شده بفرسته مغازه ناراحت شدم.
فکری به سرم زد، مقداری پول تو کیفم داشتم بهتره زیر فرش بذارم تا بعدا برداره، اما ممکنه از این کارم دلخور شه، بهتره صبر کنم کار علی تموم شه تا باهاش مشورت کنم ببینم اون چی صلاح میدونه.
نازگل چادرم رو تو مشتش گرفته بود و میکشید، لپش رو کشیدم و بوس کردم. با دیدن چشمای خمارش که کم کم بسته میشدن، تو بغلم تکون دادم و وقتی خوابید اروم روی بالش کوچکی گذاشتم. انگشتم رو تو مشت کوچکش گرفته بود و خیلی ناز خوابیده بود.
مهری خانم در رو باز کرد و با سینی چایی وارد شد
- ببخش زهرا جان، تنها موندی! دستت درد نکنه نازگل رو خوابوندی؟ تعجب میکنم اخه بغل هیچکس به غیر خودم نمیخوابه!
اروم انگشتم و از مشتش بیرون کشیدم و با محبت نگاهش کردم
- خدا حفظش کنه، چه شیرینه!
- سلامت باشی! ان شاءالله خدا بهتون بچه های سالم و صالح عطا کنه
از خجالت سرم رو پایین انداختم. یه چایی برداشت و به سمتم گرفت
- بفرما
تشکری کردم و ادامه داد
- وقتی نه ساله بودم، بابام رو از دست دادم. برای خرج زندگیمون مامانم فرش میبافت و منم کمکش میکردم، کارای خونه رو میکردم با اینکه نه ساله بودم اما مثل یه زن چهل ساله کار میکردم.
بابای اصغر که وضعیتمونو دید هر بار که شهر میرفت کلی وسایل برامون میگرفت و میاورد خونمون، قبل رفتن به شهر ازم میپرسید چی دلم میخواد و منم به خاطر سفارشای مامان چیزی نمیگفتم.
- شما فامیلین باهم؟
- اره، من و اصغر پسر خاله، دخترخاله ایم. همین خاله که میبینی الان مریض احواله، خیلی به گردنم حق داره. خلاصه تا ظهر فرش میبافتم و بعد نهار تا مامان یکم استراحت کنه میومدم اینجا و به خاله م کمک میکردم تا کاراش رو بکنه! اخه اصغر نمیتونست و یه خواهر و برادرم داره که تو شهرستان زندگی میکنن. به خاطر همین من میومدم و کمکش میکردم. خصوصا وقتایی که حاج اقا میرفت شهر، با هر ترفندی بود میومدم تا ببینم برام چی خریده!
خلاصه سرت رو درد نیارم با این رفت و آمدها کم کم محبت اصغر به دلم افتاد،من عاشق غیرت و مردونگیش شدم، درسته نمیتونه کارای سنگین بکنه ولی خب هر کار دیگه ای از دستش برمیاد برای زندگیمون انجام میده.
مامان که متوجه شد خیلی نذاشت بیام اینجا اما از نگاه های اصغر حس میکردم اونم بهم علاقه داره.
اینجای حرفش که رسید امیر چند تقه به درد زد و مادرش رو صدا زد، مهری خانم ببخشیدی گفت و از اتاق رفت.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش
#همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری
@Ad_nazreshg
❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
@eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞