🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍
#ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت67
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
نماز صبح رو خوندم و دوباره دراز کشیدم، خداروشکر دیگه امتحانم رو دادم و حالا با خیال راحت میتونم بخوابم.
باتکان های دستی بیدار شدم، یه چشمم رو به زور باز کردم و با دیدن سحر که خنده رو لب داشت، پرسیدم
- سلام صبح بخیر!
دستم رو گرفت و کشید تا بلند شم
- خیر باشه چی شده اول صبحی؟
- خیر که هست، تنبل ساعت یازدهه، کجاش اول صبحه!
- جدی؟ عیب نداره انتقام تمام بیخوابیهای این مدت رو گرفتم.
با خنده گفت
- حیف جای علی آقا اینجا خالیه، اگه تو زو با این ریخت و قیافه میدید کلی میخندید
با مشت به بازوش زدم و به شوخی گفتم
- خودتو مسخره کن، حالا چی شده کبکت خروس میخونه؟
- بیا بریم بالا خودت میفهمی!
-بذار صبحونه بخورم میام
- بریم بالا بخور، منم از صبح فقط یه چایی خوردم
باشه ای گفتم و موهام رو از پشت بستم. گوشی رو برداشتم و پشت سرش به هال رفتم
- پس مامان کجاست؟
- با خانم جون رفتن بازار، به منم سپرد تو رو بیدار کنم
باهم از پله هابالارفتیم، وارد خونشون که شدم با دیدن صبحانه ی آماده به شوخی گفتم
- به به چه صبحونه ی شاهانه ای آماده کردی عروس خانم!
- اخه خواهر شوهر مهمونمه، مگه جرأت دارم کم بذارم
خندیدم و به شوخی گفتم
- خوشم میاد وظیفه ت رو خوب میدونی عروس!
سحر خوب میدونه که حرفام شوخیه و فقط محض خنده میگم. و الا خیلی برامون عزیزه و واقعا دوستش داریم. صبحانه رو دوتایی خوردیم و بعد از جمع کردن سفره، استکانهارو شستم.
- حالا بگوببینم برا چی منو کشوندی بالا؟
- چشماتو ببند برم بیارم
باشه ای گفتم و چشمامو بستم. سحر ادم پر ذوقیه، دلم میخواد بدونم چیکار کرده که اینجوری رو پاش بند نیست. بالاخره صدای پاش رو شنیدم و مشتاقانه منتظرم ببینم چی میخواد نشونم بده!
- حالا چشماتو باز کن!
آروم چشمامو باز کردم و بادیدن چیزی که تو دستش بود خودمم تعجب کردم. یه ست بلوز و پیراهن که برای خودش و حمید دوخته بود.
- ببینم اینارو، تو کی دوختی من نفهمیدم؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت
- یه هفته س دارم روش کار میکنم، بالاخره امروز بعد از نماز صبح بیدار موندم و تمومش کردم. قشنگ شده نه؟
- قشنگ چیه دختر، این عالیه! انصافا خیلی تمیز دوختی، حسودیم شد. حالا پیرهنو برو بپوش ببینم تو تنت چه شکلی میشه!
به اتاق رفت و لباسش رو عوض کرد و برگشت، واقعا کارش حرف نداره.
پشتکاری که سحر برای خیاطی داره منو بیشتر ترغیب میکنه که خودمم از همین امروز شروع به کار کنم و با پارچه هایی که خریدم هم برا خودم هم برا علی لباس بدوزم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
@eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞