فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_12 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم در حالی که سعی می‌کرد ذوقش را پنهان
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _برو هر کار می‌خوای بکن. ظاهراً قراره چیزای عجیب زیادی ببینم. منشی که از حجاب مریم خوشش نیامده بود، با حرفایی که در مورد گرفتن منشی زد، گویا سر رشته ناسازگاری را به دستش داده بود. اتاق را نشان داد و بی‌تفاوت‌، بدون هیچ توضیحی، برگشت. مریم وارد اتاق شد. اتاق بزرگ و مجهزی بود. باورش نمی‌شد قرار است آنجا اتاق کار او باشد. روی صندلی چرخ دار و راحتش نشست و کامپیوتر را روشن کرد. حس خوبی داشت. حس بچه‌ای که او را به شهر بازی برده بودند را داشت. باید به خودش هشدار می داد. -اینجا هم مثل شهر بازی پر از بازی‌های خطرناکه. اگه غفلت کنم با کوچکترین اشتباه به زمین پرت نمیشم، میرم ته چاه. دیگر فرضیه‌ها تموم شد. معاملات و پول و سرمایه ها واقعین. با صدای تلفن به خودش آمد. جواب داد. _آقای رییس گفتن بیاین اتاقشون‌. وقتی رسید، منشی اشاره کرد که وارد اتاق شود. وارد شد. مردی میانسال و موقر را دید که روبروی رییس نشسته و با دیدن او از جا بلند شد. رییس به مریم اشاره کرد. _آقای علیپور، خانم صدری اینجا هستند که به صورت موقت کار آقای ذبیح زاده رو انجام بدن. بعد در حالی که نگاهش به مریم بود به آقای علیپور اشاره کرد. _خانم صدری، آقای علیپور معاون شرکت هستند و امین بنده. هر سوالی در مورد شرکت داشتید یا چیزی نیاز داشتید به ایشون بگید. مریم در مصاحبه آقای علیپور را دیده بود. _سلام از آشنایی با شما خوشوقتم. امیدوارم خیلی باعث زحمت شما نشم. _سلام خانم. بنده هم خوشوقتم. لطفاً هر چی نیاز دارید لیست کنید و برام بفرستید. به سوال هاتون هم تا جایی که بتونم پاسخگو هستم. رییس با حالت پرسشی توام با تمسخر پرسید. _ حالا قراره چکار کنی که اوضاع ما رو متحول کنه؟ _کمی به من فرصت مطالعه روی شرایط و امکانات شرکتتونو بدین خدمتتون عرض می کنم. _باشه. ببینیم و تعریف کنیم. ضمناً شماره تلفن‌ها رو از خانم جهانی بگیرید. _بله. با اجازه تون. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739