#رمان_قلب_ماه
#پارت_26
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
برگهها را گرفت و بلند شد. پاهایش را به سختی روی زمین گذاشت. لنگزنان یک قدم خود را عقب کشید تا فاصلهاش را حفظ کرده باشد. نگاهی به آن ستون محکم کرد. جوانی بود نسبتاً خوش چهره با بلوز اسپرت که طرحی زشت و زننده داشت، شلواری عجیب و زاپدار، جورابی که از کوتاهی انگار وجود نداشت، با کتونی سفید. با دستبند و گردن بندهایی که به خودش آویزان کرده بود و مدل مویی که مریم از آن متنفر بود. مریم از حضور فردی با آن تیپ عجیب وسط چنین شرکتی تعجب کرد.
_خانم باید بیشتر دقت کنید اصلاً حواستون به جلوتون نبود.
اخم مریم درهم شد.
_آره من حواسم نبود. شما که حواستون بود، چی شد برخورد کردید.
جوان که انتظار این برخورد را نداشت، عصبانی شد. او هم اخمهایش را درهم کرد و با صدای بلند داد زد طوری که نگهبان فهمید و طرف آنها دوید.
_که چی؟ میخوای بگی تقصیر منه که ندیدم مطالعهتو توی راه انجام میدی؟ جوری هم چادر و چاقچور کردی که از نوک دماغت جلوترو نمیبینی.
مریم با شنیدن این حرف از کوره در رفت و خودکارش را طرف صورت جوان گرفت و با اخم بیشتر به او تشر رفت:
_هی آقای محترم من وقت بحث کردن ندارم اما از سر و وضعتون معلومه که اینجا رو با چاله میدون اشتباه گرفتید و رفتار محترمانه بلد نیستید.
_نه لابد رفتار شما محترمانه بود. سر و وضع منم به شما ربطی نداره.
مریم به حالت مسخره جوابش را داد.
_ببخشید اگه رفتارم محترمانه نبود.
این حرف را گفت و لنگ لنگان سوار آسانسور شد. جوان که خیلی عصبانی شده بود، سریع از شرکت خارج شد. نگهبان که بین برخوردهای تند آنها متحیر مانده بود و قبل از آنکه بخواهد توضیحی دهد و حرفی بزند، هر دو از لابی رفته بودند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739