#رمان_قلب_ماه
#پارت_45
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
در طول راه مریم در مورد امید توضیح داد و اینکه چطور با او همسفر شده. از دیدارش با خانواده گارسیا گفت اما از اتفاق ناگوار آن شب و بیماریش چیزی نگفت. پس از رسیدن به خانه سوغات آنها را داد. برای مادر یک شال و بادبزن زیبا که از سوغاتیهای مخصوص اسپانیا بود و برای محمد کیف چرم خریده بود. محمد خیلی ذوق کرد. او واقعاً عاشق چنین کیفی بود.
-یه دونهای آبجی. از کجا میدونستی همچین کیفی میخوام؟
- از اونجایی که خواهرتم.
-اون یکی کیف مال کیه؟
-واسه رییسم گرفتم. بنده خدا خیلی به فکرم بود اما من به خاطر اینکه با اون پسره نرم گفتم دو برابر حق ماموریت می خوام. اونم همون روز واریز کرد برای همین شرمندهش شدم.
-ایول آبجی الان میتونم با این کیف پز بدم که اینو از اسپانیا برام آوردن و با رییس شرکت همتا ست دارم.
-واقعا که دیوونهای محمد.
مریم درحالی که سوغات در دستش بود، وارد اتاق رییس شد و سلام کرد.
-سلام خانم صدری. رسیدن به خیر. خوشحالم که اینجایید. مشکلی که نداشتید؟
مریم تشکر کرد و خیالش را با گفتن اینکه سفر خوبی بود، راحت کرد.
_خیالم راحت شد. خدا رو شکر که راضی بودی.
سوغات را به او داد.
_ بابت زحمتهایی که برای سفر کشیدید و هزینه اضافهای که پرداختید ممنونم. به خاطر رفتارم قبل رفتن هم عذرخواهی میکنم.
- چه سوغات زیبا و با ارزشی. توقع نداشتم تو این مدت کم به فکر سوغات هم باشی. اونم برای من.
-البته ناقابله. قربان نمونهای از محصول توی کارخونه رو با خودم آوردم اول میدم برای آزمایش و تأیید، بعد میرسم خدمتتون واسه تصمیمگیری در مورد قرارداد.
با رفتن مریم رییس با پسرش تماس گرفت. از اعلام رضایت مریم خوشحال بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739