فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_109 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید متوجه برگشت سریع او شد. اشاره کرد ک
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _خب از این که حرص می‌خوری و ناراحت میشم. تازه‌شم کی بهت گفته در مورد من حرف زدن و منم ناراحت شدم؟ من توی راهرو بودم دیدم دارن حرف می زنن گفتم شاید خصوصی باشه نرفتم تو. بعد فهمیدم حرفای مادر دختری تموم نمیشه واسه همین اومدم جام نشستم. _چرا مریم؟ چرا سعی می‌کنی منو و خودتو گول بزنی؟ از شوکه شدن مامان معلوم بود در مورد تو حرف می‌زدن. _عشقم مگه بده آدم خودشو گول بزنه؟ بزار یه وقتایی زندگی الکی و راحت پیش بره. سختش نکن جانِ دلم. _باشه قبول. هر چی تو بگی. من با این خوبیای تو چه کنم؟ تو هم اینقدر با این زبونت دلمو نبر. همین که مریم خواست دوباره لپ امید را بکشد، امید صورتش را گرفت و عقب عقب رفت. _خواهش می‌کنم. نه. جای دیروزیه هنوز درد داره. به همین شکل دور حیاط دنبال هم می‌دویدند. صدای خنده امید ‌که به سالن رسید، خیال بقیه را راحت کرد. آزاده بیرون آمد و خبر داد سفره شام گذاشته شده. مادربزرگ از رفتار مریم تعجب کرده بود. فکر نمی‌کرد مریم با وجود آن‌که حرف‌هایشان را شنیده، امید را آرام کند و خودش هم عکس‌العملی نشان ندهد. بعد از شام، خانم‌ها به آشپز خانه رفتند. مادربزرگ طاقت نیاورد که چیزی نگوید. _مریم خانم چطور امیدو راضی کردی؟ نکنه مهره مار داری که همه رو طرف خودت می‌کشونی. _نه مادرجون. مهره مار ندارم به توانمندیای زنانه اعتقاد دارم. امیدم چیزی نمی‌دونست. فکر کنم از عکس‌العمل شما یه چیزایی حدس زده بود. کافی بود بفهمه حدسش شاید درست نباشه همین. این سیاستای زنانه رو که همه بلدن. -نه. همه بلد نیستن. -این سیاستا تو ذات زناست فقط باید بخوان و بلد باشن چه جوری هنرمندانه ازش استفاده کنن. موقع برگشت، مریم به امید گفت از شنبه می‌خواهد برای شهید نذری درست کند و امید باید به قولش عمل کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739